ای که آوای سکوت تو طنین افکن این روح خسته است هوا بارانی است...
آری بارانی بارانی دلها غمگین است و عشق همانند غباری برای چندی از کنار پنجره میگذرد
و من پنجره را میگشایم و او را مهمان هر شب و روز این دل خسته می سازم
دلی که همانند قطرات ریز شبنم با احساس و لطیف است و گل های بهاری زیبا و مهربان است...
نازنین، لحظه ها که همراه ثانیه ها میگذرد من نیز هر لحظه غمگین تر و محزون تر می گردم چرا
که فاصله ها زیاد میشود و برای چندی روزی فرا میرسد که برای مدتی باید اسیر زندان جدایی ها باشم
نمی دانم...
آیا این دل خسته می تواند تحمل روزهای فراق را داشته نمی دانم واقعا نمی دانم که آخر این عشق چه
خواهد شد نمی خواهم که بدانم...