نميدانم چرا رفتي
نميدانم چرا !!! شايد خطا کردم
و تو ... بي آنکه فکر غربت چشمان من باشي
نميدانم کجا؟! تا کي؟! براي چه؟!
ولي رفتي ...
بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاکستري گم شد
و گنجشکي که هر روز از کنار پنجره با مهرباني دانه برمي داشت ،
تمام بالهايش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهايم خيس باران بود
و بعد از رفتن تو تمام هستي ام از دست خواهد رفت
و من بي تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دريا چه بغضي کرد
ميدانم تو نام مرا از ياد خواهي برد
هنوز آشفته چشمان زيباي توام ... برگرد!
ببين که سرنوشت من چه خواهد شد
و بعد از اين همه طوفان و وهم و پرسش و ترديد
کسي از پشت قاب پنجره آرام و زيبا گفت:
تو هم در پاسخ اين بي وفاييها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتي ما بين اشک و حسرت و ترديد
کنار انتظاري که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاييزي ترين ويراني يک دل
ميان غصه اي از جنس بغض کوچک يک ابر
نميدانم چرا !!!
شايد به رسم عادت" پروانگي مان "
براي شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت دعا کردم.