نمی دانم چرا با دیدنت دل تنگ تر برایت می شوم
نمی دانم چرا نمی توانم نگاهت کنم
منی که برای دیدنت شب ها را تا سحر بيدار بوده ام،
آری من نمی دانم نمی دانم وقتی به تو می رسم می خواهم از تو فرار کنم
کاش می دانستم که چرا ....؟؟
شاید برای اینکه با دیدن تو دلتنگ تر از قبل می شوم و می خواهم مثل بچه ها گریه کنم، از کنارت می گذرم
اما.... زیر چشمی نگاهت می کنم تو می روی از من دورتر دورتر می شوی ومن غمگین غمگین تر می شوم
دلم برایت پر می کشد ولی می دانم فاصله زیاد است ...
نمی دانم که این زمانه با من دارد چه می کند
خسته ام اما هنوز دوستت دارم نمی دانم چرا ولی هنوز دوستت دارم،حتی اگر ......
امشب باز دلم برایت آنقدر تنگ شده است که می خواهم فقط گریه کنم
آری گریه کنم اما می دانم اشکانم هم کفاف این همه دل تنگی را نمی دهد
نمی دانم چه کنم کاش می توانستم ثانیه ها را به عقب بر گردانم تو را روبرویم بگذارم و فقط نگاهت کنم ....
کاش روبرویم بشینی از نگاهم درد پنهانم ببینی ....
راستش خسته شده ام از اینکه که تو را از دور فقط نگاه کنم
نگاه کنم که می روی و برایم یک عمر دلتنگی جا می گذاری اما این دل تنگی هم برایم زیباست ....
امروز دیدمت اما تو رفتی مثل غریبه ها آرام آرام زیر لب گریستم و گریستم ..
و برای اینکه بغضم را کسی نببیند فقط لبخندی تلخ زدم آری لبخندی پر از غصه...