نمایش پست تنها
  #588  
قدیمی 07-19-2010
Setare آواتار ها
Setare Setare آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 2,007
سپاسها: : 926

875 سپاس در 242 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی، پسرک در حالیکه پاهای برهنه اش را روی برف جا به جا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشته هاش رو از خدا طلب میکرد، انگار با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد، نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد و گفت: "آهای، آقا پسر." پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد. وقتی آن خانم، کفشها را به او داد، پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: "شما خدا هستید؟"
خانم: "نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم."
پسر: "آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید."
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید