نمایش پست تنها
  #11  
قدیمی 07-20-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل دوازدهم

هاج و واج به من نگاه كرد و گفت:
- چه قدر شنيدن اين سخنان از زبان تو دلچسب است! تو واقعا به آدم روحيه مي دهي اما اگر من تاجر موفقي شدم و به كشورهاي خارجي سفر كردم تكليف دلم چه مي شود‌؟ دل من هميشه در ايران جا مي ماند
- خوب دلت را هم با خودت به مسافرت ببر
- آخر نمي شود. مادر صاحب دلم خيلي سخت گير است مي گويد من دختر به فاميل نمي دهد. مي ترسم از دستم برود
شانه هايم را با بي تفاوتي بالا انداختم و گفتم:
- خب نرو، در ثاني اگر صاحب دلت خيلي دوستت دارد بايد بگويد كه با تو به همه جا خواهد آمد
- خب مشكل همين جاست هستي، نمي دانم دوستم دارد يا نه؟
- خب ازش بپرس
- ا ، مگر اين قدر سبك و جلفم؟ تو مي پرسي هستي؟ اگر من از او بپرسم و اگر او رك و راست نه بگويد بهم بر مي خورد و در واقع غرورم جريحه دار مي شود اما اگر تو بپرسي و برايم خبر بياوري خيالم راحت مي شود، اسمش را بگويم تا از او بپرسسي؟
آن قدر حرصم گرفته بود كه مي خواستم در جا خفه اش كنم من 17 سال بيشتر نداشتم و فرهاد عشق اول من حساب مي شد. در واقع در اين امور هيچ تجربه اي نداشتم مي دانستم كه منظور فرهاد شايد من باشم چرا كه نگاه هاي عجيب و عاشقش را از ياد نبرده بودم اما باز هم در انديشه ام بود كه نكند فرهاد كس ديگري را دوست داشته باشد و احساس مرا به بازي گرفته باشد، نكند او كه اين قدر جدي حرف مي زند منظورش كس ديگري است چرا كه چه جايي بهتر از باغ و طبيعت و مهتاب و چه زماني بهتر از شب كه نشانه سكوت عاشقان است كه فرهاد عشقش را به من ابراز كند، يعني او كس ديگري را دوست دارد؟ نكند لادن باشد؟ او هميشه به من حسادت مي كرد و از اين كه فرهاد هواي مرا دارد حرص مي خورد يا نه شايد نسترن باشد؟ دختر همسايه ديوار به ديوارشان كه كشته مرده فرهاد است؟ غر در افكار خويش بودم كه متوجه شدم فرهاد با لبخندي موذيانه و شيطنتبار به من خيره شده است گفت:
- چيه؟ پيداش نكردي ؟ چند تا دختر را توي ان كله كوچكت رديف كردي؟
به نشانه بي تفاوتي نگاهي به او انداختم و گفتم:
- خوابم مي آيد مي خواهم بروم به من چه كه تو چه كسي را دوست داري؟ خودت برو به او بگو كه بهش چه احساسي داري مگر من رابط بين تو و او هستم؟
فرهاد كه مي ديد من چه قدر حرص مي خورم مطمئن شده بود كه من هم دوستش دارم خنديد و گفت:
- اوه حالا چرا اين قدر لجت گرفته؟ خودم به او مي گويم و منت تو را نمي كشم
سپ نگاهي به آسمان كرد و نگاهش را پايين آورد چشمانش پر از خواهش بود و نگاهش نافذ و عميق به چشمانم دوخته شد و گفت:
- امشب وقتي به بستر رفتم كه بخوابم هر كاري كردم خوابم نبرد نقش دو چشم سياه و معصوم در ذهنم نقش بسته بود آن قدر دوستش دارم كه به عشق او خطر جاده را به جان خريدم تا امشب در كنارش باشم تا نفسم در هوايي دم و بازدم كند كه عطر نفس هاي او باشد . ومي دانم تو هم از ترس و بي خوابي به حياط نيامدي تو هم منتظر من بودي منتظر كه من از راه برسم تا بتواني با خيال راحت بخوابي، نه هستي جان؟ من و تو به هواي هم تا اين موقع شب بيدار مانديم
ناباور و گيج به چشمانش خيره شدم راست مي گفت تمام بهانه من براي شب زنده داري ام او بود خود او كه به عشق من اين راه را پيمود و به آن جا آمده بود از اعتراف صريح و بي پروايش سرخ شدم. قصد رفتم كردم راهم را سد كرد و گفت:
- خيلي مي خواهمت هستي تا آخرين نفس
انگار در دلم جشن به پا كرده بودند. خوشحال و شاد به بسترم رفتم فرهاد را ديدم كه روي صندلي نشسته و به آسمان خيره شده است دستم را دور گردن ياسمن انداختم جيغ كوتاهي كشيد و خودش را زير پتو جمع كرد ، شهلا غر زد و گفت
- اين ياسمن ديوانه شده امشب؟
و دوباره خوابيد. اما خواب از چشمان من فراري بود چه قدر حرفهاي فرهاد برايم شيرين بود ! عشق بود و شور و جواني ! آه چه روزگار خوشي بود!

فرهاد در دانشگاه در رشته مهندسي قبول شد . نه تجارت و نه وكالت، عمه برايش جشني بر پا كرد آه كه چه قدر عمه بچه هايش را دوست داشت ! يا حداقل آن قدر علاقه اش را به بچه هايش ابراز مي كرد كه همه فاميل مي دانستند ماهرخ جانش براي بچه هايش مي رود
تابستان همان سال من هم ديپلم گرفتم شبي كه قرار بود به جشن خانه عمه برويم آن قدر هيجان داشتم كه مثل فرفره دور خودم مي چرخيدم موهايم را در آريشگاه كمي كوتاه كردم و لباس هايم را به روي تخت ريختم تا از بين آنها بهترين را انتخاب كنم. مادر كه وسواس مرا مي ديد و تعجب مي كرد چشم غره اي به من رفت و گفت
- مگر بار اول است كه به خانه عمه مي روي ؟ چه شده سرگيجه گرفتي؟
از حس زيركانه و سريع مادرانه اش خنده ام گرفت. عاقبت براي آخرين بار در آئينه اتاقم نگاهي به سر و ضعم انداختم . صورتم از شادي مي درخشيد و چشمانم از عظمت عشقم برق مي زد. با رضايت كيفم را برداشتم و به طبقه پايين رفتم. هومن و پدر و مادر آماده رفتن بودند همگي سوار ماشين شديم سر راه بد گل زيبايي با گل هاي مريم و رز و چعبه اي شيريني خريديم وقتي به خانه عمه رسيديم ماشين عمو احمد را شناختم و دانستم آنها هم رسيده اند به محض باز شدن در به داخل رفتيم و با استقبال گرم عمه و آقا جلال و فرهاد روبرو شديم سبد را به طرف فرهاد گرفتم و گفتم:
- تبريك مي گويم آقاي مهندس
لبخندي زد و گفت:
- فكر كنم مهندس به من بيشتر بيايد تا وكيل و تاجر
- همه شغل ها به تو مي آيد حتي دعا نويسي
شهلا كه تازه به جمع ما پيوست بود با دستش به پشتم زد و گفت
- آفرين هتي ! خوشم آمد فكر كرده هنوز درس نخوانده مهندس شده من نمي دانم اين خاله چرا اين قدر بچه هايش را لوس و از خود راضي بار آورده ؟
هومن قهقه اي زد و گفت:
- آخ جون فرهاد امروز وقت حال گرفتن از اين دخترهاست حاضري؟
فرهاد نگاه گله مندي به من انداخت . ياسمن و شهلا مرا به داخل هل دادند و خنده كنان از آن جا دور شديم لادن را ديدم و با هم به سردي بر خورد كرديم لادن گفت:
- فكر نمي كني هنوز بچه تر از آن هستي كه در كار بزرگ تر ها دخالت كني؟
منظورش را نفهميدم و گفتم:
- منظورت چيست؟
- منظورم فضولي ات در مورد رشته فرهاد است
ياسمن گفت:
- خود فرهاد از هستي در مورد رشته اش نظر خواست لادن جان.
و شهلا با حرص گفت:
- من نمي دانم چرا همه در كار هم دخالت مي كنند؟ مثلا امروز مهماني است و بايد كاري كنيم كه به ما خوش بگذرد.
پكر شدم ، لادن دو سال از من و شهلا و ياسي بزرگ تر بود و به خودش اجازه مي داد هر طور مي خواهد با ما رفتار كند و در عوض توقع احترام داشت. فرهاد دائم در تكاپوي احوالپرسسي با مهمانان و پذيرايي از آنها بود. مي دانستم حالش را گرفته ام اما نمي دانم چرا خوشم مي آمد سر به سرش بگذارم ياسمن در مورد معدل ديپلم پرسيد و من و شهلا نيز در مورد امتحان ها با هم گفتگو كرديم. شهلا نظر مي داد كه بعد از گرفتن ديپلم چه كاري كنيم، خودش مي خواست در كنكور شركت كند. ياسمن نيز درس خواندن را دوست داشت اما من گفتم هيچ علاقه اي به درس و كتاب ندارم و مي خواهم هنر خوش نويسي ام را تكميل كنم . ياسمن گفت:
- لادن امسال در كنكور رد شد براي همين كمي ناراحت است. نگاهش كن انگار از اين كه فرهاد در دانشگاه قبول شده زياد هم راضي نيست. قبل از آمدن شما به من گفت، چرا فرهاد يك دفعه بعد از چهار سال كه از ديپلم گرفتنش مي گذرد به فكر تحصيل افتاده؟

من هم گفتم، خب دلش نخواسته حالا هوس كرده كه تحصيلات دانشگاهي داشته باشد. مي داني هستي فكر كنم لادن فرهاد را دوست دارد ببين چه طور در كارهاي فرهاد غرف شضده است.
شانه هايم را به عادت هميشگي بالا انداختم و گفتم:
- ول كن بابا به ما چه؟ من كه اصلا از لادن خوشم نمي آيد.
ياسمن و عمه با ورود خانواده نسترن همسايه ديوار به ديوارشان برخاست و به استقبال انها رفتند نسترن دختر سبزه رو و زيبايي بود خانواده اش با خانواده عمه صميمي بودند و هر دو خانواده مي دانستند كه نسترن به فرهاد علاقه شديدي دارد. نسترن در بود ورود بسته كادو شده كوچكي را كه گل سرخي روي آن خودنمايي مي كرد به دست فرهاد سپرد فرهاد سر به زير انداخت و تشكر كرد. من و شهلا از اين كه نسترن آن قدر نزد همه بي پروا بود و به مناسبت قبولي فرهاد به او هديه داد متعجب به هم نگاهي انداختيم ان قدر حرصم گرفته بود كه داشتم خفه مي شدم! فرهاد پسري جذاب بود و به همين دليل هواخواه زياد داشت. ولي مطمئن بودم هيچ كس حتي نسترن و لادن مثل من عاشق او نيستند برخاستم و به آشپزخانه رفتم ياسمن در حال اماده كردن چاي بود دستانم را به كابينت تكيه دادم و وزنم را روي دست هايم انداختم به ياسمن گفتم:
- اين نسترن عجب رويي دارد ياسي! جلوي روي همه به فرهاد كادو مي دهد
- چون دختر دردانه پدر و مادرش است و بعد از سال ها نذر و نياز و دعا به خانواده اش افتخار حضور داده كافيست بگويد ف، پدر و مادرش يك ثانيه بعد فرحزادند. جان بخواهد دريغ ندارند چه برسد به فرهاد. پدرش آن قدر فرهاد جان ، فرهاد جان مي كند كه خود فرهاد خسته شده مادرم يك بار گفت
- به نظرم مي توانم نسترن را مثل عروس خانواده قبول كنم
ولي فرهاد آب پاكي را روي دستش ريخت و گفت:
- من؟
- من چي؟ ياسي چرا بقيه اش را نمي گويي؟
ياسمن گفت:
- شايد دلش نخواهد تو بداني كه او چه كسي را دوست دارد؟
در همين حين فرهاد در حالي كه كادوي نسترن در دستش بود به آشپزخانه وارد شد. گل را از روي كاو كند و روي موهاي من گذاشت و به ياسمن گفت:
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید