12
گاهی گر از ملال محبت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون برانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
تو گوهر سرشکی و دردانهی صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلند من که به دادم نمیرسی
دستم اگر رسد به خدا میرسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
ماتم سرای عشق به آتش چه میکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
تو ترک آبخورد محبت نمیکنی
اینقدر بیحقوق هم ای دل ندانمت
ای غنچهی گلی که لب از خنده بستهای
بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت
یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه میچرانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
13
نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده
که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده
سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت
سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده
ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر
برو که پیر شوی ای جوان خیر ندیده
به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون
به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده
ز ماه شرح ملال تو پرسم ای مه بی مهر
شبی که ماه نماید ملول و رنگ پریده
بهار من تو هم از بلبلی حکایت من پرس
که از خزان گلشن خارها به دیده خلیده
به گردباد هم از من گرفته آتش شوقی
که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده
هوای پیرهن چاک آن پری است که ما را
کشد به حلقهی دیوانگان جامه دریده
فلک به موی سپید و تن تکیده مرا خواست
که دوک و پنبه برازد به زال پشت خمیده
خبر ز داغ دل شهریار میشوی اما
در آن زمان که ز خاکش هزار لاله دمیده
14
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدر
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد توبس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چکنم لعلم و والا گهرم
15
تا کی چو باد سربدوانی به وادیم
ای کعبهی مراد ببین نامرادیم
دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار
گویی چراغ کوکبه بامدادیم
چون لالهام ز شعلهی عشق تو یادگار
داغ ندامتی است که بر دل نهادیم
مرغ بهشت بودم و افتادمت به دام
اما تو طفل بودی و از دست دادیم
چون طفل اشک پردهدری شیوهی تو بود
پنهان نمیکنم که ز چشم اوفتادیم
فرزند سرفراز خدا را چه عیب داشت
ای مادر فلک که سیه بخت زادیم
بی تار طرههای تو مرهم گذار دل
با زخمهی صبا و سه تار عبادیم
در کوهسار عشق و وفا آبشار غم
خواند به اشک شوقم و گلبانک شادیم
شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار
ماهی نتافت تا شود از مهر هادیم