دست بر شانه هایم میزنی تا تنهاییم را بتکانی ، به چه می اندیشی ؟ تکاندن برف از روی شانه آدم برفی ؟
عصری است غریب و آسمان دلگیر است ، افسوس برای دل سپردن دیر است ، هر بار بهانه ای گرفتیم و گذشت ، عیب از من و توست ، عشق بی تقصیر است .
مهربانی را وقتی دیدم که کودکی خورشید را در دفتر نقاشیش سیاه کشید تا پدر کارگرش زیر نور آفتاب نسوزد .
__________________
تازه تر کن داغ ما را، طاقت دوری نمانده
شِکوه سر کن، در تن ما تاب مهجوری نمانده
پر گشاید شور و شیون از جگرها ای دریغ !
دل به زخمی شعله ور شد، جان به عشقی مبتلا
بر نتابد سینه ما داغ چندین ماجرا
تازه شد به هوای تو دل تنگ ما ای وای !
|