نمایش پست تنها
  #254  
قدیمی 07-21-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خوابيده بودم ؛

در خواب كتاب گذشته ام را باز كردم و روزهاي سپري شده عمرم را برگ به برگ مرور كردم

. به هر روزي كه نگاه مي كردم ، در كنارش دو جفت جاي پا بود. يكي مال من و يكي مال خدا .
جلوتر مي رفتم و روزهاي سپري شده ام را مي ديدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زيباييها ، لبخندها ، شيرينيها ، مصيبت ها، ... همه و همه را مي ديدم .


اما ديدم در كنار بعضي برگها فقط يك جفت جاي پا است
. نگاه كردم ، همه سخت ترين روزهاي زندگي ام بودند . روزهايي همراه با تلخي ها ، ترس ها ، درد ها، بيچارگي ها .

با ناراحتي به خدا گفتم :
«روز اول تو به من قول دادي كه هيچ گاه مرا تنها نمي گذاري . هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي كني و من با اين اعتماد پذيرفتم كه زندگي كنم . چگونه ، چگونه در اين سخت ترين روزهاي زندگي توانستي مرا با رنج ها ، مصيبت ها و دردمندي ها تنها رها كني ؟ چگونه ؟»

خداوند مهربانانه مرا نگاه كرد . لبخندي زد و گفت :
« فرزندم ! من به تو قول دادم كه همراهت خواهم بود . در شب و روز ، در تلخي و شادي ، در گرفتاري و خوشبختي .

من به قول خود وفا كردم ،
هرگز تو را تنها نگذاشتم ،
هرگز تو را رها نكردم ،
حتي براي لحظه اي ،
آن جاي پا كه در آن روزهاي سخت مي بيني ، جاي پاي من است ، وقتي كه تو را به دوش كشيده بودم
!!!»
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید