رمقي نيست مرا، خسته شدم
خسته از فلسفه خواهش بي پايه عشق
خسته از خنده به افتادن برگي بر خاك
خسته از پيچش پيچك بر هيچ
خسته از خواهش بلبل با گل ...
خسته از من بودن، بنده خواهش اين تن بودن
خسته از بيداري،
خسته از بيزاري
خسته از تاريكي،
و نميدانم ها
خسته از فلسفه بود و نبود
هيچكس زنگ نزد،
و نگاهي به فراموشي احساس نكرد
چه كسي نام مرا با خود گفت؟
ذهن من آشفته،
خالي از هر احساس، و پر از تنهايي.
باز هم بيخوابي،
در شبي بيپايان
تا طلوعي ديگر
يا غروب آخر