نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 07-24-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


ماجراهای بهلول

بهلول و دوست خود:
شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد،چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقا" خرش لنگ شد و به زمین افتاد آن شخص با سابقه دوستی که با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل به رساند.چون بهلول قبلا" قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد به آن مرد گفت:
الاغ من نیست . اتفاقا" صدای الاغ بلند شد و بنای عر عر کردن را گذارد. آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و می گویی نیست. بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی تو ، پنجاه سال با من رفیقی ، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می نمایی؟

2- بهلول و مستخدم:
آورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و قدری ماست در ریشش ریخته بود بهلول از او سوال نمود چه خورده، مستخدم برای تمسخر گفت:کبوتر خورده ام بهلول جواب داد قبل از آن که به گویی من دانسته بودم . مستخدم پرسید از کجا می دانستی؟ بهلول گفت چون فضله ای بر ریشت نمودار است.

3- بهلول و مرد شیاد :
آورده اند که بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می نمود. شیادی چون شنیده بود که بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو می دهم!بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی . شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خوب الاغ جون چون تو با این خریت فهمیدی سکه در دست من است از طلاست. من نمی فهمم که سکه های تو از مس است. آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود.

4- بهلول و دزد:
گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد در آن محل مردی را دید که به کفش های او نگاه می کند فهمید که طمع به کفش او دارد ناچار با کفش به نماز ایستاد آن دزد گفت با کفش نماز نباشد. بهلول گفت ، اگر نماز نباشد کفش باشد!

5- بهلول و سوداگر:
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد . این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه. سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه ، نفعی برده . ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی ، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.

6- بهلول و عطیه خلیفه:
روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آن را در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید بهلول وجه را گرفت و بعد از لحظه ای به خود خلیفه رد کرد. هارون از علت آن سوال نمود. بهلول جواب داد که من هر چه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیر تر کسی نیست. این بود که من وجه را به خود خلیفه رد کردم . چون می بینم مامورین و گماشتگان تو در دکان ها ایستاده و به ضرب تازیانه مالیات و باج و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند و از این جهت دیدم که احتیاج تو از همه بیشتر است لذا وجه را به شما بر گرداندم.

7- بهلول و وزیر :
روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت : خلیفه تو را حاکم به سک و خروس و خوک نموده است . بهلول جواب داد پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه، که رعیت منی. همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید.

8- بهلول و امیر کوفه:
اسحق بن محمدبن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختری زائید. امیر از این جهت بسیار محزون و غمگین گردید و از غذا و آب خوردن خود داری نمود چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وی آمد و گفت: ای امیر این ناله و اندوه برای چیست؟ امیر جواب داد من آرزوی اولادی ذکور داشتم متاسفانه زوجه ام دختری آورده است. بهلول جواب داد: آیا خوش داشتی که به جای این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم خداوند پسری دیوانه مثل من به تو عطا می کرد؟ امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خدای را به جای آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم برای تبریک و تهنیت به پیشگاه او بیایند.

9- پند دادن بهلول هارون را:
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت ای بهلول مرا پندی ده . بهلول گفت اگر در بیابانی تشنگی بر تو غلبه نماید و غریب به موت شوی آیا چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که عطش خود را فرو نشانی ؟ گفت صد دینار طلا. بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد، چه می دهی؟ گفت نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت ، پس از آن که آشامیدی ، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و رفع آن نتوانی باز چه می دهی تا کسی علاج آن بلیه بنماید؟ هارون گفت نصف دیگر پادشاهی خود را . بهلول گفت پس مغرور به این پادشاهی مباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست آیا سزاوار نیست که به خلق خدای عزوجل نیکویی کنی؟

10- بهلول و طبیب در بار هارون:
آورده اند که هارون الرشید طبیب مخصوصی از یونان جهت در بار خواست. چون آن طبیب وارد بغداد شد هارون با جلال مخصوصی آن طبیب را وارد دربار نمود و بسیار به او احترام نمود. تا چند روز ارکان دولت و اکابر شهر بغداد به دیدن آن طبیب می رفتند تا این که روز سوم بهلول هم به اتفاق چند تن به دیدن آن طبیب رفت و در ضمن تعارفات و صحبت های معمولی ناگهان بهلول از آن طبیب سوال نمود : شغل شما چه می باشد؟ طبیب چون سابقه بهلول را شنیده و او را می شناخت که دیوانه است خواست او را مسخره نماید به او جواب داد من طبیب هستم و مرده ها را زنده می نمایم! بهلول در جواب گفت: تو زنده ها را نکش ، مرده زنده کردنت پیش کش. از جواب بهلول هارون و اهل مجلس خنده بسیار نمودند و طبیب از رو رفت و بغداد را ترک نمود.

11- بهلول و طعام خلیفه:
آورده اند که هارون الرشید خوان طعامی برای بهلول فرستاد .خادم خلیفه طعام نزد بهلول آورد و پیش او گذاشت و گفت این طعام مخصوص خلیفه است و برای تو فرستاده است تا بخوری . بهلول آن طعام را پیش سگی که در آن خرابه بود گذاشت . خادم بانک به او زد که چرا طعام خلیفه را پیش سگ گذاری؟ بهلول گفت دم مزن اگر سگ بشنود این طعام از خلیفه است او هم نخواهد خورد.

12- نشستن بهلول در مسند هارون:
روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالی و بلا مانع دید فورا" بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون قرار گرفت.چون غلامان خاص دربار آن حال را مشاهده کردند فورا" بهلول را با ضرب تازیانه از مسند پایین آوردند. بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید و دید بهلول گریه می کند از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود . غلامان واقعه را به عرض هارون رساندند هارون آن ها را ملامت نمود و بهلول را دلداری داد و نوازش نمود. بهلول گفت من بر حال تو گریه می نمایم نه بر حال خود ، به جهت آن که من به اندازه چند ثانیه بر جای تو نشستم این قدر صدمه و اذیت و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالای این مسند نشسته ، آیا تو را چقدر آزار و اذیت می دهند و تو از عاقبت امر خود نمی اندیشی؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید