نمایش پست تنها
  #33  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

توی سکوت نگاهش کردم .انگار بعد از سالها می دیدمش ، چقدر لاغر شده بود! رفت کنار پنجره ایستاد و به ریزش بارون نگاه کرد .بعد به سمتم برگشت و دستم رو گرفت و با دلواپسی گفت:
- شیدا جان! اومدم اینجا که زات خداحافظی کنم.
لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد و رنگ صورتم پرید .شایان بی خبر از آشوب درونم ادامه داد:
- بابا و مامان هم الان میان که ببیننت؛ ما داریم برمی گردیم ایران، البته فقط برای یه مدت .دوباره همگی برمی گردیم کنارت.فقط تو باید تا ما می ریم و بر می گردیم دختر خوب و صبوری باشی .به من قول می دی؟!
شایان که منتظر عکس العملی از طرف من بود ، به صورتم خیره شد و من مات و مبهوت از گفته هاش به اون نگاه میکردم .بعد از چند دقیقه که سکوت طولانی شد، اشک از چشماش سرازیر شد .دستم رو بوسید و ناامیدانه بسمت در خروجی رفت .
- باهات خداحافظی نمی کنم شیدا جان .ما زود بر می گردیم!
حسابی با خودم کلنجار رفتم .تمام توانم رو به کار گرفتم و سعی کردم یک کلمه حرف بزنم .اونها نباید من رو ترک میکردند، من بدون اونها می مردم.
چند بار دهانم رو باز و بسته کردم اما صدایی از حنجره ام خارج نشد .درست توی لحظه ای که شایان ناامیدانه دستگیره در رو لمس کرد، لبهام به زحمت لرزید:
- می خوایید...... من رو.....تنـ.....ها بذارید؟!
چقدر صدا بم و خش دار بود! توصیف اون لحظه برام مقدور نیست .شایان با ناباوری و بسرعت بطرف من دوید و با فریاد گفت:
- چی گفتی؟! شیدا یه بار دیگه تکرار کن!
به زحمت روی تخت نشستم:
- میخوای........کجا........بری؟!
با فریادی خفه من رو در آغوش گرفت و در حالیکه صدای گریه اش ، روحم رو خراش می داد گفت:
- خدایا شکرت! خیلی دوستت دارم شیدا! من بیجا می کنم تو رو تنها بذارم!!
دستم رو توی موهاش فرو کردم و با دست دیگه ام اشکهاش رو پاک کردم:
- گریه نکن شایان ! گریه تو بیشتر از هرچیزی ناراحتم می کنه ..........
هنوز جمله رو کامل نکرده بودم که مادر و در پی اون، پدر و دکتر دوان دوان به اتاقم اومدند .مادر با شادی و گریه من رو در آغوش کشید و غرق بوسه کرد و برای بازگشت دوباره ام به زندگی، خدا رو صد بار شکر گفت .دکتر و پدر هم هر کدوم بنوعی ابراز خوشحالی کردند .بلافاصله برام غذا آوردند .تمام مدتی که غذا می خوردم شایان و مادر با ولع سیری ناپذیری به من نگاه میکردند ومراقب بودند تا همه غذام رو بخورم! از نگاه اونها خنده ام می گرفت و شایان مدام سر به سرم می ذاشت .
بعد از چند ساعت پدر و شایان ودکتر در حالیکه مشغول صحبت بودند از اتاق خارج شدند .مادر با مهربونی نوازشم میکرد و اصرار داشت که زودتر استراحت کنم .شایان مجددا برگشت و با خوشحالی گفت:
- قربون آبجی کوچولوی گلم برم که اینقدر شجاعه! نمی دونی دکتر چقدر خوشحال و امیدوار بود!
لبخندی زدم و با نگاه، مادر را که از اتاق خارج می شد بدرقه کردم .با صدای خفه و زنگداری که به دلیل ضعف جسمانی ام بود، گفتم:
- خیلی خب، اینقدر لوسم نکن .اگر چندتا سوال ازت بپرسم راستش رو می گی؟!
- تو جون بخواه عزیزم، کیه که بده؟!
به شیطنتش خندیدم و دستش رو گرفتم:
- نترس گدا، جون ازت نمیخوام ، فقط چند تا سوال...........
با محبت بوسه ای روی موهام گذاشت:
- چی میخوای بدونی؟
- شایان میخوام همه چیز رو برام بگی .نگران نباش . من تحملشو دارم . فقط بگو من رو چطوری پیدا کردید و چی شد که من الان اینجام؟
چند لحظه با تردید به من نگاه کرد و بسرعت از در خارج شد .وقتی برگشت با دلخوری گفتم:
- نمی خواستی بگی خب نمی گفتی،چرا فرار کردی؟ من که زورت نکردن!
خنده ای کرد و نیشگونی از صورتم گرفت:
- من به یه مشورت کوچولو احتیاج داشتم .حالا هم همه چیز رو برات می گم .این حق توئه که بدونی.......... اون شب که تو رفتی دیدن محسن، مادر از تاخیر تو نگران شد. آخه سابقه نداشت شما تا اون موقع شب بیرون باشید .آخر شب که شد، نگرانی و اضطراب ما هم اوج گرفت و بلافاصله به همراه محسن زنگ زدیم ولی خاموش بود .حتی شماره منزل و شرکتش رو هم گرفتیم که کسی جواب نداد .حسابی کلافه و درمونده شده بودیم. وتنها راهی که به ذهنمون رسید این بود که پلیس رو در جریان بذاریم .با توافق پدر، عکس تو و محسن رو بردیم کلانتری و گفتیم ازتون خبری نیست .بمحض اینکه عکس محسن رو دیدند در کمال تعجب گفتند این شخص یه کلاهبردار حرفه ایه که در یک درگیری، یه نفر رو با همدستی دوستاش به قتل رسونده و خیلی ماهرانه به خارج از کشور فرار کرده! الانم چند ساله که پلیس در تعقیبشه .حتی عکسش چندین بار توی روزنامه ها و جراید چاپ شده! ما بلافاصله آدرس منزل پدری محسن رو به کلانتری دادیم و گفتیم که اونجا زندگی می کنه که خبر دیگه شون باعث وحشت بیشتر مون شد! سرهنگ چمنی گفت که اونجا یه خونه فساده که به سرکردگی زنی به اسم افسانه اداره می شه و الان مدتیه تحت مراقبت ویژه پلیسه تا در یه فرصت مناسب همه رو دستگیر کنن! وقتی سرهنگ اینا رو می گفت دستهای پدر آشکارا می لرزید و قلب منم چیزی نمونده بود که سنگ کوب کنه .من مادر رو که هی اسم تو رو صدا میکرد و بیهوش می شد رسوندم خونه خاله مریم و خودم و پدر با مامورهای آگاهی روانه اونجا شدیم .به دستور سرهنگ چمنی یه تیم تشکیل شد و با یه عملیات ضربتی قرار شد که خونه و باند فسادش منحدم بشه .تمام این اتفاقات در عرض چند ساعت رخ داد ولی حتی نمی تونی حدس بزنی که ما چه حالی داشتیم .شاید احساس مرگ کلمه مناسبی باشه! بمحض رسیدن به اونجا با تدابیر شدید امنیتی پلیس، تمام خونه محاصره شد و توی یه چشم به هم زدن تمام مدعوین به اون مهمونی کذایی که حدود پنجاه – شصت نفر بودند ، دستگیر شدند .من ماشین تو رو توی حیاط دیدم و می دونستم که اونجایی. صحنه خیلی دلخراشی بود که هر کسی تحمل دیدنش رو نداره .ما، تو رو در حالیکه با شجاعت از حریم خودت دفاع کرده بودی، پیدا کردیم .چقدر نذر و نیاز کردم که تو رو سالم و سلامت پیدا کنیم .وقتی توی بغل من بیهوش شدی، درست یک هفته تمام چشمات رو باز نکردی .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید