
07-24-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
.وقتی هم بهوش اومدی، فقط کابوس می دیدی و با داد و فریاد از خواب می پریدی! محسن هم بعد از دستگیر شدن روانه زندان شد.
به پیشنهاد دکتر آرمان تو رو از بیمارستان به خونه انتقال دادیم ولی تغییری در حالت بوجود نیامد .بعد از مدتی همگی روانه انگلیس شدیم و اینجا بستریت کردیم .اینجا یکی از بهترین وپیشرفته ترین بیمارستانهای جهانه ، راستی اینو نگفتم که محسن هم دو سه ماهی توی زندان آب خنک خورد و بعد از اینکه کلی از جرم هاش ثابت شد، حکمش صادر شد! محسن به جرم کلاهبرداری و قتل عمد و مشارکت با خانه فساد که دخترها رو به کشورهای عربی صادر می کردند، به اعدام محکوم شد و درست موقعی که ما به انگلیس اومدیم، اون و افسانه و چندتا از همدستهای ردیف اولش ، اعدام شدند . توی این مدت هم که خودت می دونی چی شد؟ امروز به پیشنهاد یکی از پزشکهای معالجت از این شوک عاطفی استفاده کردیم تا روحت زنده بشه! تمام حرکات تو از طریق دوربین کنترل می شد .ببین چقدر همه نگران بودند! این تمام اون چیزی بود که تو دلت می خواست بشنوی .
بهت زده نگاهش کردم. سرم رو با ناباوری چند بار تکون دادم:
- شایان ، باورم نمیشه! آخه چطور ممکنه؟ چرا این اتفاق برای من افتاد؟ به چه جرم و اشتباهی ؟!
مهربانانه سرم رو بغل گرفت و نوازشم کرد:
- عزیز دلم، در این که تو پاک و معصومی اصلا شک نکن . اشتباه از جانب ما که ندونسته دست به این عمل زدیم .من از همون روز اول هم از حالت نگاه این پسرک عوضی چندشم می شد! من خودم یه مردم و نگاه وقیح و بی حیای اون رو درک میکردم ولی با دیدن خوشحالی شماها، با خودم گفتم شاید زیادی روی تو حساس هستم! راستی تو می دونستی که محسن ایدز داشت؟!
کم مونده بود سنگ کوب کنم! با وحشت سرم رو از روی شونه شایان بلند کردم:
- نه! روحم هم خبر نداشت
لبخند اطمینان بخشی زد:
- نترس عزیزم! هیچ خطری تو رو تهدید نمی کنه .همه چیز مرتبه .حالا هم چیزی عوض نشده!
- هیچ چیز غیر از قلب و احساس شیدای بیچاره!
بغضم ترکید و زدم زیر گریه .دونه های اشک بی اختیار راه خودشون رو روی گونه ام باز میکردند و من هیچ ت**** برای مهارشون نمی کردم .چیزی حدود دو ساعت در آغوش شایان گریه کردم تا اینکه بالاخره خوابم برد . خوابی راحت و سنگین!
بعد از اونشب داروهام بطرز چشمگیری کمتر شد و یک هفته بعد برگشتیم ایران . اوایل هفته ای چند روز می رفتم مطب دکتر آرمان و زیر نظرش بودم . ولی حالا فقط چند وقت یکبار ، یه سری بهش می زنم و از راهنماییهاش استفاده بهینه میکنم . یه مدتی دچار سردردهای شدید می شدم و مجبور بودم قرصهای آرام بخش مصرف کنم . که الان همه رو کنار گذاشتم .از اون حادثه به بعد ، من و شایان دو تا یار جدا نشدنی هستیم به پاس تمام محبتها و رنجهای بابا و مامان تصمیم گرفتم؛هرگز به اون حادثه شوم فکر نکنم و اونا رو مثل یه جسم اضافه بکنم و از روانم دور کنم! با اینکه خیلی سخت بود ولی موفق شدم .حالا همه چیز به روال عادی برگشته ولی انگار توی سینه ام جای یه چیزی خالیه! یه چیزی مثل قلب!
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|