نمایش پست تنها
  #36  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بله ، ایشون برادرم هستند .
بازدمش را به بیرون فرستاد و با نوایی پرسشگر گفت:
- خب؟!
با تعجب نگاهش کردم و سرم را بعلامت پرسش بطرفین تکان دادم . پس از گذشتن چند لحظه، با لبخندی عمیق و جذاب که ردیف دندانهای سفیدش را به نمایش می گذاشت گفت:
- خانم رها، مثل اینکه واقعا خوابتون میاد!می شه خواهش کنم از سر راه کنار برید تا من در دفترم رو باز کنم؟
تازه متوجه گیجی ام شدم. با شرمندگی و عجله قدمی کنار رفتم.
- بله معذرت میخوام .اصلا متوجه نشدم!
به آرامی داخل شد و بدون آنکه به عقب نگاه کند، در را بست .چه بی موقع حرفهای مرا شنید و مچم را گرفت! اصلا چه موقع وارد شرکت شد که من متوجه نشدم؟ در هر صورت از آمدنش خوشحال شدم و با خودم فکر کردم ، چقدر این پسر جذاب و شیک پوش است! پلوور نوک مدادی و شلوار جین مشکی به تن داشت، به همراه پالتوی بلند مشکی که یقه اش بسمت بالا هدایت شده و بسیار برازنده اش بود. موهایش مثل همیشه مرتب و براق بود .درست مثل کفشهایش! هنوز رایحه ادوکلن همیشگی اش در فضا منتشر بود. آن ته لهجه اروپایی و شیک پوشی اش، واقعا از او مردی جنتلمن می ساخت . به قول خانم کریمی ، درست مثل لردهای انگلیسی! از خودم حرصم گرفت و با عصبانیت به افکارم دهن کجی کردم« این مسائل اصلا به تو مربوط نیست عزیزم! ارزونی پدر ومادرر و هواخواهانش!»
به ذهنم فشار آوردم که چرا در آخرین لحظه داشت می خندید؟ که ناگهان در باز شد .متین در حالیکه پالتویش را از تن خارج کرده و پرونده ای در دستش بود ، ظاهر شد! لحظه ای ایستاد و با حیرت به من خیره شد .
- خانم رها! شما هنوز اینجا هستید؟ اگه کاری دارید بفرمایید
وای خدایا ! چه افتضاحی !تکانی خوردم و صدایم را صاف کردم .
- بله البته!می خواستم بگم که.......... یعنی اومدم بگم که..........
لحظه ای تامل کردم و با اخم کوچکی گفتم:
- اِ........... چی می خواستم بگم؟!
ناگهان صدای قهقهه اش بند دلم را پاره کرد! چنان ترسیدم که قدمی به عقب رفتم . در حین خنده، دستی را که آزاد بود بالا آورد:
- معذرت میخوام که بازم شما رو ترسوندم .شاید می خواستید بگید که خوابتون میاد؟! شاید هم می خواستید اون پرونده بی زبون رو که مدتهاست توی دستتونه به من بدید؟!
تازه متوجه پرونده شدم و در حالیکه با خودم فکر میکردم حتی خندیدنش هم زیبا و شیک است ، گفتم:
- بله همینطوره! این لیست گزارش هفتگیه .
سرش را چند بار تکان داد:
- بله بله؛ خودم می دونم!
پرونده را به دستش سپردم .هنوز آثار خنده در صورتش نمایان بود .از جلوی در کنار رفت و آرام و محترمانه گفت:
- لطفا بیایید داخل .
با تردید داخل شدم و بمحض اینکه او پشت میزش قرار گرفت ، بی اراده موهایم را زیر شال حریر سبز رنگم پنهان کردم .با دیدن من، سرش را پایین انداخت و در حالیکه بسختی سعی در کنترل خنده اش داشت ، با دست اشاره کرد که بنشینم .بر روی دورترین صندلی از او نشستم و تشکر کردم .زیر لب با حرص گفتم:
- حالا من رو مسخره می کنی فرزاد متین؟! به حسابت می رسم!
سپس با صدایی رسا پرسیدم:
- امری داشتید قربان؟!
عمدا روی کلمه « قربان» مکثی کردم و با شدت بیشتری تلفظش کردم .نگاهی به من انداخت و دستهایش را در هم قلاب کرد.چقدر از این نگاه خیره و کنجکاوانه، که لبخندی هم چاشنی اش بود، حرصم می گرفت!
- خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم مقابله به مثل کردید خانم رها! شما دختر جسور و در عین حال جالبی هستید! بهر حال این پرونده یک شرکت جدیده. لطفا یه فایل اختصاصی براش باز کنید چون به تازگی با ما قرارداد بسته و مطمئنا خیلی باهاش کار داریم. فکر می کنم این کار از خوابیدن شما جلوگیری کنه! بهتره هر چه زودتر دست به کار بشید!
چقدر از اینکه به حالت خواب آلودم اشاره کرد. عصبانی شدم .پس او تمایل داشت که این بازی را ادامه دهد! با خونسردی از جایم برخاستم و پرونده را گرفتم .
- بله قربان! الساعه انجام می دم.
لبخندی زد و سرش را تکان داد. بسرعت خارج شدم و پشت در ایستادم و با حرص شکلکی برایش در آوردم!
- جالب خودتی آقای دیوونه!
از ترس این که مجددا در دفتر را باز و غافلگیرم کند، دوان دوان بسمت میزم رفتم .چرا که فهیمه خانم قبلا اشاره کرده تمام قسمتهای ساختمان به سیستم دوربین مدار بسته پیشرفته ای مجهز است و دستگاه اصلی در اتاق رئیس قرار دارد.
همه همکارها آمده بودند .سلام و روزبخیری گفتم. فرشاد با همان شیطنت همیشگی پرسید:
- ببینم خانم رها! شما و آقای متین برای زود رسیدن به شرکت با هم کورس گذاشتید؟ کی می آیید و کی می رید که ما متوجه نمی شیم؟!
خنده ام گدفت:
- اتفاقا امروز آقای متین بعد از من به شرکت اومدند
- اِ.......... پس شما امروز مسابقه رو بردید؟!
همگی به خنده افتادیم و الهام با حالتی بخصوص گفت:
- اون مرد مرموز و بی احساسیه! البته در مقابل جنس مخالف، خیلی هم مغرور و لجبازه!
فهمیمه خانم جواب داد:
- چه حرفهایی می زنی الهام جون!اتفاقا آقای متین اونقدرها هم بی احساس و لجباز نیست!
- چرا دقیقا همینطوره .هیچکس به اندازه من اون رو نمی شناسه!
ناگهان گویی که حرف ناپسندی زده باشد، دستش را مقابل دهانش گرفت و به سرعت دور شد ! همگی نگاهی از روی تعجب به هم انداختیم .پرسیدم:
- از کجا آقای متین رو اینقدر می شناسه؟!
همه اظهار بی اطلاعی کردند و متفرق شدند .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید