نمایش پست تنها
  #48  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

- شایان من آماده ام، می رم توی حیاط، زود اومدی ها!
این را گفتم و حد فاصل بین خانه تا اتومبیل را با آرامشی ژرف طی کردم . بالاخره ساعات کند و دشوار انتظار بسر آمد و لحظه موعود فرا رسید .شوق مرموزی وادارم میکرد تا بخندم و برای آزار و اذیت شایان نقشه های شوم بکشم!
در طی این چند روز آنقدر سر به سرم گذاشته بود که به ستوه آمده بودم!
شایان با عجله خود را به من رساند و در اتومبیل را گشود:
- سلا بر زیباترین بانوی معصوم دنیا!
- سلام از بنده است برادر عزیزم! زود باش دیگه دیرمون شد !
- چقدر عجله می کنی ! ما که داریم به موقع می ریم.
- آخه می ترسم روز اول کار توی سال جدید مواخذه بشم .
- نفهمیدم !کی جرات می کنه آبجی کوچولوی من رو مواخذه کنه؟
اتومبیل را به حرکت در آورد و بسرعت به راه افتاد .در بین راه پرسیدم:
- شبم که می آیی دنبالم؟
- بله، مگه میشه تو رو با این وضعیت تنها بذارم؟خودم میام دنبالت، البته باعث افتخار بنده است که از حضور شما مستفیض بشم.
- ممنون عزیزم ، پس خودم تماس می گیرم
در بین راه از او خواهش کردم تا گلهای گلدانم را تهیه کند. سپس خداحافظی کردم و به شرکت رفتم .دلهره ای را که به جانم چنگ اندخته بود مهار کردم و با کشیدن نفسی عمیق وارد شدم . همان تمیزی و سکوت همیشگی ، همه جا را در بر گرفته بود . گلها را در گلدان قرار دادم و به آبدارخانه رفتم تا مقداری آب بیاورم. در کمال ناباوری آقا حیدر را در حال درست کردن چای دیدم .با شنیدن صدای پایم سربرگرداند و لبخند زشتی تحویلم داد!
- به به، سلام خانوم، صبح بخیر، عیدتون مبارک!
چیزی نمانده بود از ترس بیهوش شوم .اخم کردم و گفتم :
- سلام، سال نو شما هم مبارک!
بلافاصله لیوانی آب برداشتم ، اما قبل از خارج شدن صدایش را شنیدم .
- چرا زحمت می کشید؟ اجازه بدید خودم براتون می آرم .
بدون اینکه پاسخی بدهم خارج شدم .هرگز ندیده بودم که او صبح به این زودی به شرکت بیاید. اصولا او آخرین نفر بود.پس چرا امروز از من هم زودتر آمده بود؟!
آب گلدان را عوض کردم و پشت میز قرار گرفتم .فعالیت کردن با یک دست واقعا مشکل و طاقت فرسا بود .در دل آرزو کردم که فرزاد هر چه سریعتر از اتاقش خارج شود و مرا از شر آن موجود مزاحم نجات دهد، ولی نگاه رمیده و میخکوب شده من بر در بسته اتاق او، حکایت از آن داشت که هنوز از مسافرت برنگشته است .
نمی دانم چقدر مشغول کار بودم که متوجه شدم دستی، فنجانی چای که در کنار آن گلسرخی قرار داشت، روی میز نهاد .نگاهی به فنجان ، گل و متعاقب آن آقا حیدر کردم و متوجه لبخند کذایی روی لبش شدم . اخم کردم و با صدایی خشن گفتم:
- من کی از شما چایی خواستم؟ لطف کنید دیگه هرگز بدون اطلاع من از این لطفها نکنید.متوجه شدید؟!
در کمال وقاحت سری تکان داد.
- بله خانم .حالا چرا اخم می کنید؟
این را گفت و با لبخندی زشت دور شد .دلم میخواست تمام تنفر و عصبانیتم را با فریادی بر سرش بکویم .انگشتانم را با حرص روی کلیدهای کیبورد فشردم و برای نخستین بار از خدا خواستم همکارها هرچه سریعتر به شرکت برسند.
انتظارم زیاد طول نکشید و الهام از راه رسید .چنان از دیدنش شادمان شدم که متعجب شد .با حسی متفاوت از همیشه،به دلیل پیوند عاطفی شایان با او، در آغوش کشیدمش و صورتش را بوسیدم . پس از او فرشاد و بعد هم فهیمه خانم رسیدند .سال جدید را به آنها تبریک گفتم و صورت فهیمه خانم را بوسیدم .با آمدن آنها، مزاحمتهای آقا حیدر هم خاتمه یافت و من در مقابل سوالات مکرر آنها در مورد اوضاع دستم، خاطره ماندگار آن روز را به اختصار برایشان تعریف کردم .
هرکس مشغول کار خود شد و این در حالی بود که من بی تابانه دلم می خواست از فرزاد خبر بگیرم ولی شرمی مرموز مرا وادار به سکوت میکرد .
بعد از ظهر بود که فهیمه خانم بعد از قطع تلفنش خطاب به ما گفت :
- بچه ها، آقای متین بود! گفت بزودی بر می گرده ولی دقیقا مشخص نکرد چه موقع!
همه مجددا سرگرم کار شدند ولی من دیگر حوصله نداشتم .نمی دانم چرا دلگیر شدم!
با زنگ تلفن روی میز، رشته افکارم پاره شد .با بی حوصلگی آن را برداشتم .پس از چندبار الو گفتن و نشنیدن جواب ، با عصبانیت ارتباط را قطع کردم .این سومین بار بود که در طول آن روز مزاحمی به خط من زنگ می زد . هنگام رفتن، چون حضور آقا حیدر را در شرکت خطرناک می دیدم همزمان با الهام خارج شدم و چون شایان به دنبالم می آمد، آنقدر اصرار کردم تا الهام هم راضی شد ما را همراهی کند .بطرز عجیبی از بوجود آمدن این ارتباط خوشحال بودم و وقتی می دیدم که شایان و الهام با صورتهای گل انداخته و کاملا دستپاچه بهم سلام می کنند، بسختی جلوی خنده ام را می گرفتم .
پس از سلام و احوالپرسی و تبریک سال جدید، الهام محجوبانه گفت:
- شرمنده ام که مزاحمتون شدم! راستش من به شیدا جون گفتم که خودم تنها می رم
شایان لبخندی زد و با تواضع گفت:
- اختیار دارید خانم پناهی، وظیفه است !
بقیه مسیر به تعریف خاطرات و لحظه های شیرین تعطیلات عید سپری شد و این در حالی بود که این روال تا دو روز دیگر نیز ادامه داشت .نگاههای مشتاق شایان از آینه و صورت سرخ از شرم الهام، حکایت عشقی پاک و زیبا داشت که می رفت تا در آشیانه قلبشان پا بگیرد و من بیشتر از همه خوشحال و مسرور بودم .در طی این مدت رفتارهای گستاخانه آقا حیدر نیز همچنان ادامه داشت و این مساله در نبود فرزاد آزار دهنده تر جلوه میکرد. با خود تصمیم گرفتم بمحض آمدنش با مطرح کردن این موضوع ، تدبیری اندیشه کنیم .
روز سوم شروع کار، مثل همیشه با چند شاخه گل وارد شدم .سلام آقا حیدر را خیلی کوتاه جواب دادم و پشت میز نشستم .نگاهی به در بسته اتاقش انداختم؛ باز هم نیامده بود. دلگیر و بی حوصله از تاخیر طاقت فرسایش زیر لب زمزمه کردم:
- بیشتر از اونچه فکر میکردم دلم برات تنگ شده دیوونه از خود راضی!
لبخند کم جانی زدم و بلافاصله به دنبال تکمیل کردن پرونده ای به اتاق بایگانی رفتم ، ولی هر چه جستجو کردم آن را نیافتم .بخاطر آوردم که دیروز هنگام مطالعه، آن را روی میز کنار دیوار شیشه ای جا گذاشتم .از کم حواسی ام خنده ام گرفت و بیرون آمدم . هنگامی که برای برداشتن پرونده از روی میز خم شدم، احساس کردم رایحه ای آشنا، مشامم را نوازش می دهد. به ذهنم فشار آوردم این عطر دلنشین متعلق به کیست که ناگهان صدایی تپش قلبم را از کار انداخت .
- سلام خانم رها!
با ناباوری پرونده را با یک دست در بغل فشردم و به عقب برگشتم! از دیدنش چنان جا خوردم کم مانده بود از هوش بروم .شوقی مرموز در زیر پوستم دوید و با مکثی طولانی که به خنده او منجر شد با لکنت گفتم:
- سلام........از.......بنده اس آقای متین!حالتون چطوره؟
- متشکرم ، به لطف شما، سال نو مبارک
- ممنونم .سال نو شما هم مبارک!از دیدنتون خوشحالم .چقدر ناگهانی و بی خبر اومدید!
دستش را در جیب شلوارش پنهان کرد .
- منم از دیدنتون خوشحالم .در ضمن اینجا همه می دونستند من کی می آم!
نگاه مبهوتی به جانبش انداختم.
- همه؟!پس چرا من خبر نداشتم؟!
لبخند پر رنگتر شد و بسمت دفترش رفت .
- شاید چون براتون مهم نبود!بهر حال امیدوارم که تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه .لطف می کنید پرونده کارهای این مدت رو به دفترم بیارید؟
- بله البته ، همین الان می آرم خدمتتون
با خودم فکر کردم:« چرا هیچکس به من نگفت که اون کی می آد در صورتی که برام خیلی مهم بود؟!»
گزارشات را داخل پوشه ای قرار دادم به دفترش بردم .در کت و شلوار شکلاتی رنگش مثل همیشه جذاب و آراسته می نمود .لبخندی زدم و پوشه را روی میز قرار دادم .با دستهای گره شده بر روی سینه خیره نگاهم میکرد، از تراوش حس شناور در نگاهش، موجی از حرارت به صورتم هجوم آورد و شرمیگنانه سر به زیر انداختم .پس از چند لحظه طولانی ، با صدایی مملو از مهربانی و صمیمیت پرسید:
- خدای من! تو چه بلایی سر خودت آوردی؟!
در حالیکه شیطنتم حسابی گل کرده بود پرسیدم:
- سفر خوش گذشت آقای متین؟!راستی نتیجه قرار دادها رضایت بخش بود؟!
لبخندی زد و با همان ژست قبلی، به سمتم آمد و روبرویم ایستاد:
- اول من سوال کردم .نمیخوای جوابم رو بدی؟ از صبح که وارد شرکت شدم و تو رو با این وضع دیدم نگران شدم
- ولی من ترجیح می دم در مورد مسائل کاری صحبت کنم!
- ولی من ترجیح می دم در مورد دلتنگی هام در اونجا صحبت کنم!
نفهمیدم منظورش از دلتنگی چه بود ، ولی بشدت دلم میخواست تلافی تمام روزهایی را که نبود و من در فکرش بودم، سرش در آورم! با سماجت گفتم :
- پس رضایت بخش بود که به این زودی برگشتید!
از شیطنتم لبخندش غلیظ تر شد .
- ازت خواهش می کنم اینقدر احساسات من رو به بازی نگیر، من تحملم خیلی کمه! ولی بهر حال همه چیز عالی بود و من هم به دلایل کاملا شخصی، سفرم رو قطع کردم و به تهران برگشتم .حالا جوابم رو می دی؟!
فاتحانه خندیدم و گفتم:
- مشکل خاصی نیست؛ یه یادگاری کوچولو از سفر شماله!
با نگرانی نگاهی به دست بانداژ شده ام انداخت:
- شکسته؟!
- نه، یه بریدگی عمیقه که چندتا بخیه خورده
- چطور این اتفاق افتاد؟
از یاد آوری خاطرات آن روز ، خنده ام گرفت .
- از یه شیطنت کوچولو شروع شد و به یه بی احتیاطی ختم شد!
نگاه عمیقی به چهره ام افکند و گفت:
- امان از دست تو! اینطوری قول دادی مراقب خودت باشی؟
مرا دعوت به نشستن کرد و خودش روبرویم جا گرفت .بمحض نشستن از درد دستم که کمی ذوق ذوق میکرد، اخم کردم و جواب دادم:
- باور کنید من بی گناهم! اتفاقی بود که باید می افتاد.
او که کاملا متوجه حرکات من بود با نگرانی پرسید:
- هنوز درد داری؟خوب چرا اومدی سرکار؟!باید مرخصی می گرفتی و بیشتر استراحت میکردی
- نه آقای متین! من مشکل خاصی ندارم .با یه دست هم به کارم می رسم .کارها در نبود من با مشکل مواجه می شه
- بهر حال ازت میخوام که هر وقت مشکلی داشتی اصلا به شرکت و کار فکر نکنی
و با خنده اضافه کرد:
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید