نمایش پست تنها
  #49  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نترس از حقوقت کم نمی کنم!

لبخندی زدم و سرم را تکان دادم که ناگهان بیاد آقا حیدر افتادم

- راستی آقای متین! آقا حیدر.........

با شنیدن صدای زنگ تلفن روی میزش، جمله ام را نیمه تمام رها کردم ولی او همچنان منتظر بود

- لطفا ادامه بده آقا حیدر چی؟!

- ولی تلفن زنگ می زنه

- اصلا مهم نیست ، شما بفرمایید

- اجازه بدید بعدا در موردش صحبت کنیم .فعلا برمیگردم سرکار

سری به احترام تکان داد و بمست میزش رفت

- بسیار خب هر طور راحتی!

وقتی میخواستم از دفتر خارج شوم، بی اختیار نگاهم به روی گلدان سفالی بسیار زیبایی که درونش را انبوه گلهای نرگس شهلا پر کرده بود، ثابت ماند .اکثر گلها خشک شده و تعدادی از آنها هنوز باطراوت بودند .چیزی نمانده بود که از تعجب شاخ در آورم! کاملا اطمینان داشتم که قبلا هرگز آن را آنجا ندیده ام .پس او کی آن همه گل نرگس خرید که هیچکس متوجه نشده بود؟! با همان بهت و ناباوری سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم .

سلام و روزبخیری به همکارها گفتم و مستقیما بسمت فهیمه خانم رفتم .

- فهیمه خانم، شما می دونستید آقای متین امروز میان؟!

در حالیکه مشغول پرونده ای بود لبخندی زد:

- بله عزیزم، چطور مگه؟

با دلخوری پرسیدم :

- پس چرا به من نگفتید؟!

- خب ، برای اینکه نپرسیدی!

حق با او بود اگر می پرسیدم حتما جواب می گرفتم .تشکری کردم و مشغول کار شدم .با حضور فرزاد در شرکت، آقا حیدر را به ندرت می دیدم و همین امر سبب شد که فعلا از تصمیم خود صرف نظر کنم .

بعد از ظهر مشغول کار در اتاق بایگانی بودم که تقه ای به در خورد و در پی آن فرزاد وارد اتاق شد .به احترامش به پا خاستم و روزبخیر گفتم

- روز شما هم بخیر و خسته نباشید و پرونده ای را روی میز قرار داد.

- این هم یه شرکت جدید دیگه ........همین قراردادیه که در سفر اخیرم بستم .لطفا ترتیبش رو بدین .مشکلی که ندارید؟

سری تکان دادم .

- ابدا! خیالتون راحت باشه .همین الان بهش رسیدگی می کنم

با نگرانی آشکاری که در نگاهش موج می زد پرسید:

- اگه دستتون ناراحتتون می کنه از خانم پناهی بخوام بیان کمکتون؟!

- خودم به تنهایی از عهده کارهام بر می آم، شما نگران نباشید!

لبخندی زد و محترمانه از اتاق خارج شد .با خروجش به این فکر افتادم که در طی این مدت هرگز جلوی همکارها طوری رفتار نمی کرد که روابط فی مابین شک کنند .لحن محبت آمیز و صمیمی اش فقط به مواقعی اختصاص داشت که تنها بودیم و من از این مساله کاملا خرسند بودم .

شدیدا سرگرم ساختن فایل جدید و دردسرهای مربوط به آن بودم که تلفن روی میزم زنگ زد:

- سلام سیندرلای کوچولو دست پاره پوره! خسته نباشید!

خنده ام گرفت.

- سلام باز چه خبر شده؟!

- ای بابا! کجای کاری دختر خوب؟ من یه ربعه که جلوی در منتظر جنابعالی ام!

- وای ببخشید .اصلا متوجه زمان نبودم!ولی شایان جان، من هنوز کمی از کارم مونده.....

با عصبانیت حرفم را قطع کرد:

- مونده که مونده!نمی خوای بگی که با اون دستت اضافه کاری هم می کنی؟ سریع بیا پایین منتظرم!

و بدون آنکه منتظر جواب من باشد تماس را قطع کرد. درمانده شدم .نگاهی به همکارها انداختم و به ناچار بسمت دفتر فرزاد .با دیدن من، لبخندی زد و خودکارش را روی پرونده زیر دستش رها کرد .

- اتفاقی افتاده؟!

- ببخشید آقای متین! اگه اجازه بدید من مرخص بشم .البته یک کمی از کارام مونده، ولی قول می دم فردا اول وقت بهشون رسیدگی کنم

با نگاهی مملو از مهربانی لبخند زد:

- اصلا موردی نداره! ببخشید که خسته ات کردم .برو منزل و به فکر کار هم نباش!

سپس انگار که چیزی را بخاطر آورده باشد، با دلواپسی پرسید:

- ولی چطوری میخوای بری، تو که نمی تونی رانندگی کنی؟!

- من رانندگی نمی کنم، برادرم اومده دنبالم

- بسیار خب، خیالم راحت شد .برو با خیال راحت استراحت کن!

تشکری کردم و به اتفاق الهام از شرکت خارج شدم .در بین راه جریان تلفن شایان و عصبانیتش را تعریف کردم و خندیدیم .بمحض نشستن در ماشین، شایان را مخاطب قرار دادم:

- از کی تا حالا اینقدر دیکتاتور شدی که من خبر ندارم؟! تو که از این اخلاقها نداشتی؛ خدا به داد زنت برسه!

لحن شوخ من ، او و الهام را به خنده انداخت .جواب داد:

- از وقتی که جنابعالی به فکر سلامتی ات نیستی، آخه دختر کی گفته تو با این وضعیت اضافه کاری هم وایستی؟ بد می گم خانم پناهی؟

- البته که نه! حق با آقای رهاست شیدا جان، سلامتی تو از هرچیزی مهمتره!

- در هر صورت برادر عزیزم، باید بدونی که من فردا تا آخر وقت توی شرکت می مونم .اولا که دست من دیگه داره خوب می شه، دوما من مسئولیتهایی دارم که نمی تونم اونها رو نادیده بگیرم .تو که می دونی من چقدر روی این مسائل حساسم .

صبح فردا بمحض ورود به شرکت ، با جدیت دنباله کار نیمه تمام دیروز را گرفتم و آنقدر خود را سرگرم کار کردم که متوجه نشدم فرزاد با آن قیافه جذاب و خندان چه موقع، روبرویم حاضر شد! با عجله برخاستم و سلام و روز بخیر گفتم:

- سلام ، فکر میکردم امروز به شرکت نمی آی!

- نه، ابدا .من کارهام رو به یک جا نشستن توی خونه ترجیح می دم آقای متین! تازه کلی از کارهام عقب افتاده!

لبخندی تحویلم داد:

- چه دختر خوب و وظیفه شناسی! من باید حسابی از تو ممنون باشم

- اختیار دارید .من فقط دارم به وظیفه ام عمل می کنم

- می شه خواهش کنم چند لحظه از وقتت رو به من بدی و همرام بیای؟

نمی دانم نگاه خیره و نافذ آن چشمهای عسلی بود که تپش قلبم را زیاد کرد یا لحن مرموز و قاطعانه اش! بدون آنکه قدرت کوچکترین مخالفتی داشته باشم سرم را تکان دادم و همراهی اش کردم . نزدیک دفتر ایستاد و با دست اشاره کرد اول من وارد شوم .از احترامش تشکر کردم و او پس از وارد شدن، به آرامی پشت میزش قرار گرفت. در حالیکه هنوز همانطور با دقت براندازم میکرد گفت:

- بیا اینجا، میخوام یه چیزی نشونت بدم!
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید