
07-25-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چرا شبای من اینجوری میشه ؟
یه بار یکی بهم گفت : تو نباید اول جمله هات چرا اضافه کنی
گفتم : چرا ؟
-: تو که باز میگی چرا ؟
-: باشه نمیگم چرا ، ولی چرا ؟
تا دلیل کاری رو ندونم اونقدر انجامش میدم تا بهم بگن دلیلش رو
-: ای بابا ، چون اگه بگی چرا ، داری خودت رو نفی میکنی ،
مثلا میگی : چرا من بدبختم ؟ حالا چرا رو از اول جمله بردار چی میشه ؟
-: من بدبختم
-: درسته ، ولی تو بدبخت نیستی
من چند وقته حسابی احساس بدبختی میکنم ، احساس ابلهانه ای هست
با زندگیی که من دارم نباید این احساس توش باشه ، ولی هست
خوشمم نمیاد کسی بهم بگه بدبخت
-: اره نیستم
-: تو باید بگی ، چطور میتونم خوشبخت بشم ؟ حالا چطور رو از اول جمله بردار چی میشه ؟
-: میتونم خوشبخت بشم
از منطقش خوشم اومد ، پسر زرنگی بود ، میدونست چطور حرفش رو به تایید برسونه
بعضی از ادما میدونن چطور حرف بزنن تا مزخرفترین حرفشون رو دیگران تایید کنن
ولی بعضیا اونقدر بیخود حرف میزنن که حرف درستشون رو کسی تحویل نمیگیره
پسرهء زرنگ دوزاری ...
،
برای شبای من چطور هیچ فایده ای نداره ،
چطور شبای من اینجوری میشه ؟ هیچ فرقی با چرا شبای من اینجوری میشه ؟ نداره
هردوشون یه مزخرف هستن
خاک تو سر شبای من ، همیشه باید تا بوق سگ فکرای ابلهانه به سرم بزنه
نزدیکای ساعت دو بود ، یکی آروم چند تا تقه زد به پنجرهء اتاقم
میدونستم فرشته کوچولو هستش ، اما پرسیدم : کیه ؟
مسخره است ، میدونی کیه و میپرسی ، خیلی از کارای ادما مسخره است
باور کن ...
فرشته کوچولو : منم، میتونم بیام تو ؟
هیچوقت بی اجازه وارد نمیشه ، خیلی مودب هست
ولی امروز صبح نمیدونم چرا اینجور شد
-: آره بیا تو
از رفتارم پشیمون شده بودم ، خیلی
-: سلام
اخماش تو هم بود ، سلامش انقدر اروم بود که به گوشام سخت رسید ،
سرشم انداخته بود پایین تا تو چشام نگاه نندازه
داشت وسایل کف اتاقم رو دید میزد
-: سلام ، اخم نکن بهت نمیاد
یه نفس عمیق کشید ، بیخود بود ، چرا نفس عمیق میکشن
چیزی نگفت ، یه فرشتهء فسقلی جوابت رو نده ، خیلی هست
-: قهری با من ؟
شونه های لختش رو انداخت بالا ، پرید رفت رو میز تحریرم نشست
دو تا بند اطلسی رو شونه هاش ، پیراهن قشنگشو نگه میداشت
هوا خیلی سرد بود ؛ بارون داشت میومد
-: تو سردت نمیشه ؟
حتما نمیشد ، میدونستم که نمیشه ، فرشته ها هیچکدوم سردشون نمیشه
تو برف سال قبل ، وقتی از سرما وسط برف میلرزیدم ، اون داشت با همین پیراهنش
میرقصید ، خیلی قشنگ میرقصه ، یجوری که شبیه هیچ رقصی نیست
همیشه همین لباس تنشه ،
با یه جفت کفش سفید پاشنه دار ، میخواد قدش بلند شه
اما نمیشه ، اخرش تا زانوهام میرسه
هیچوقت لباسش لک نمیشه ،
-: نه نمیشه ،( خیلی بی حوصله جوابمو داد )
چند قدم رفتم سمتش ، بهم نگاه نمیکرد ، داشت به کتابای رو میز نگاه مینداخت
تمام حواسش به من بود ، اما بهم نگاه نمیکرد
دستمو انداخت زیر کتفاش ، از رو میز بلندش کردم
رفتم رو صندلی چوبیم نشستم و اونم نشوندم رو پاهام
خیلی دلگرفته گفت : نمیخوام اینجا بشینم
انگشت کوچیکمو گذاشتم زیر چونش ، میدونم همه انگشت اشارشون رو
زیر چونه کسی که باهاشون قهره میذارن ، اما من دوست دارم انگشت کوچیکمو بذارم
، سرش رو اوردم بالا تا تو چشاش بتونم نگاه کنم ،
هنوز چشاش رو بالا نیورده بود ، داشت به گلای فرش نگاه میکرد
یا به خط های توسی و یا خط های قرمز
هرچی که بود ، داشت به اون پایین رو فرش نگاه مینداخت
شایدم به یه تیکه اشغال ،
یه تیکه اشغال خیلی ریز هم میتونه برای زُل زدن و فکر کردن خیلی خوب باشه
گفتم : میشه به چشام نگاه کنی ؟
لباش آویزون شده بود ، خیلی بهش میومد ،
کار خیلی بیخودی هست ، وقتی ناراحتی لبات اویزون میشه
نمیتونی درست حرف بزنی ، اب دهنتم اویزون میشه
شبیه بچه دبستانی ها میشی
اما به اون خیلی میومد
چشاشو اروم انداخت تو چشام
چشماش هر دفه یه رنگ میشد
همونی که من میخواستم ، دقیقا همون رنگ
دیشب عسلی شده بود ، خیلی ناز شده بود ، خیلی
نگاش خیلی شیرین شده بود
گفتم : معذرت میخوام ، آشتی ؟
یکم دیگه تو چشام نگاه کرد ، یه قطرهء سفید از کنار چشاش اومد رو گونه اش نشست
فرشته ها گریه هم میکنن ، این دیگه آخرش بود
-: میشه گریه نکنی ؟
خیلی اذیت میشدم با گریه اش ، همش تقصیر من بود که اون گریه میکرد
خیلی شمرده و بریده بریده گفت :
باشه ، ولی باید قول بدی دیگه حالمو نگیری !؟ ( فکرشو بکن ، یه فسقلی ازت قول بخواد )
-: باشه ، قول
با گوشهء انگشتم خیلی اروم اشکشو پاک کردم ،
دستمو که برداشتم دیدم یه لبخند خیلی قشنگ نشسته رو لباش
خیلی قشنگ میخنده ، اخر هرچی ارامش هست لبخندش
گفت : آشتی ، دیگه قهر نیستم باهات
با کسی که دیگه قهر نیستی باید بگی بهش که قهر نیستی ،
این رو خوب میدونست ،
خیلی کارام دوزاری شده ، اونقدر دوزاری که یه فرشته کوچولو رو از خودم رنجوندم
گفت : چرا تا الان نخوابیدی ؟
وقتی نمیخوابم خوشم نمیاد کسی بهم بگه چرا نخوابیدی ،
سواله بیخودی هست ، چرا نخوابیدی ؟ آدم هر وقت خوابش بیاد میخوابه ، پرسیدن نداره
-: خوابم نمی آد
با دستاش دو تا از انگشتام رو گرفت ، اخر تلاشش میشه دوتا انگشت
انقده دستاش کوچیکه که دو تا از انگشتام رو بیشتر نمیتونه بگیره
خوشم میاد از این کارش
میگیره و باهاشون بازی میکنه
میاره بالا بعد ولشون میکنه
و دوباره این کار ...
هروقت میخواد فکر کنه از این کارا میکنه
یدفعه از رو پاهام پرید پایین ، رفت وسط اتاق وایستاد و گفت :
میای بریم یه جا ؟
-: کجا ؟
ساعت دوی شب بود ، حال بیرون رفتنم نداشتم
-: پیش یه نفر ، نزدیک یه کوه ، یه دشت خیلی بزرگ هست ، خونه اش اونجاست
یهو دلم خیلی خواست اونجا رو ببینم ،
فکرش خیلی حال میداد ، وسط یه دشت بزرگ ، نزدیک یه کوه
-: بریم چیکار کنیم ؟
-: اونم شبا خوابش نمیبره
نباید مزاحم ادمایی که شبا خوابشون نمیبره بشی
تازه من خودم شبا خوابم نمیبره ، برم پیش یکی از خودم بدتر
چی بهش بگم
کی گفته دو تا آدم که شبا خوابشون نمیبره میتونن همو درک کنن
شاید یکی از روی شکم درد شبا خوابش نمیبره
یکی از روی فکرای ناجور
هیچیه ادما شبیه هم نیست
-: نه نمیام
اخماش رفت تو هم و گفت : قول دادی حالمو نگیری
قول ابلهانه ای بود ، از اونایی که قول میدن و زیرش میزنن متنفرم
- : باشه بریم ، اما باید زود برگردیم ،
لباسمو تنم میکردم و فرشته کوچولو نشسته بود جلوم و پشتشو کرد بهم
داشت با انگشتاش بازی میکرد
نمیدونم چه بازیی بود
ولی هر چند لحظه یه بار میگفت : تو خسته ای بخواب ، تو بیدار شو
از اون بازی های اون ور آسمونی بود
منم سر در نیووردم ازش
یه پیراهن مشکی ؛ یه شلوار لی مشکی و یه کت کتان اونم مشکی
فرشته کوچولو برگشت یه نگاه بهم انداخت و گفت : چقدر سیاه شدی
بعدش زد زیر خنده
داشت شوخی میکرد ،
یعنی چی سیاه شدم ؟ حس دلقکی که وسط نمایش پاش میشکنه و میفته زمین
و میزنه زیر گریه بهم دست داد
اون راستکی گریه میکنه ، مردم هم راستکی بهش میخندن
هرچی بیشتر گریه میکنه ، مردم هم بهش بیشتر میخندن
دلقک احمق ، من جای اون بودم هرچی تو دهنم بود به مردم نفهم اون ور سن میگفتم
گفتم : بریم
و رفتیم ...
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|