نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 07-26-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت پایانی

نوفل همچنان می غرید و مصاف می کرد. چیزی نمانده بود به دروازه های شهر برسد که غروب خورشید مجالش نداد ...
با تاریک شدن هوا دو سپاه از هم فاصله گرفتند و به قرارگاههای خویش بازگشتند. تلفات مدافعین شهر بسیار زیاد و از هر گوشه ای صدای ناله مجروحی به هوا بلند بود. با اینحال در طی روز بزرگان شهر بیکار ننشسته بودند و در پی رایزنیهای بسیار سپاهی بزرگ از تمام مردان شهر و قبایل اطراف تدارک دیده بودند. سپاهی که با ساز و برگ کامل، در نهایت آمادگی به آنان ملحق شده بود.

سپیده دم فردا نوفل، مغرور و سرمست از پیشروی نبرد روز گذشته، از خیمه اش بیرون آمد. در حالی که خمیازه بلندی می کشید رو بسوی شهر کرد. آه! باورش نمی شد. سرتاسر دشت پر بود از جنگجویانی آماده نبرد. تا چشم کار می کرد اسب بود و نیزه و شمشیر. نوفل کمی جا خورد.
با اینحال به سمت سپاه خود رفت و آنها را برای نبرد تهییج کرد. فرمان حمله صادر شد و دو سپاه در هم آمیختند.
در چشم بر هم زدنی بارانی از تیر بر سپاهیان نوفل باریدن گرفت.شرایط جنگ بسیار پیچیده تر از دیروز بود.
شاید برای اولین بار بود که نوفل امیدی به پیروزی خود نداشت. او هیچگاه خود را برای چنین جنگی تمام عیار، آماده نکرده بود. تصور می کرد لیلی را با همان مذاکرات اولیه به مجنون خواهد رسانید.

شرایط بگونه ای پیش رفت که نوفل چاره ای جز درخواست صلح ندید:

"ما آمده بودیم دو جوان را بهم برسانیم. از ابتدا هم قصد جنگ و خونریزی نداشتیم. باز هم درخواست خود را تکرار می کنیم. اگر پذیرفتید که نهایت لطف و مردانگی را به جای آورده اید. تمام ثروت نوفل که کوهی از جواهرات است تقدیم شما خواهد شد.
اگر هم راضی به معامله نیستید بهتر است جنگ را متوقف کرده و به این قتال خاتمه دهیم"

از بهر پری زده جوانی
خواهم ز شما پری نشانی

وز خاصه خویشتن در اینکار
گنجینه فدا کنم به خروار

گر کردن این عمل صوابست
شیرینتر از این سخن جواب است

ور زانکه شکر نمی فروشید
در دادن سرکه هم مکوشید

با پیام صلح نوفل موافقت کردند و آتش جنگ بصورت موقت فرو نشست.
مجنون که این شرایط را دید سریع خود را به نوفل رسانید و در شکوه باز کرد:

ی برادر خوش قول! تمتم هم و غم و زور بازویت همین بود؟! آنچه می گفتند شکست ناپذیری نوفل، کجاست؟! من در این دو روز اثری از آن ندیدم! تنها فایده ای که حضور تو برای من داشت این بود که اگر روزنه امیدی باقی مانده بود دیگر بسته شد. من اینک دشمن خونی این قبیله بشمار می آیم و محال است به لیلی دسترسییابم. خوش وعده کردی و خوش وفای به عهد به جای آوردی!"

این بود بلندی کلاهت
شمشیر کشیدن سپاهت؟

این بود حساب زورمندیت
وین بود فسون دیوبندیت؟

جولان زدن سمندت این بود؟
انداختن کمندت این بود؟

نوفل که آتش خشم مجنون را دید او را به مهربانی نواخت و پاسخ داد:
"پسرم قیس! من نه عهد خود را فراموش کرده ام و نه شکست را پذیرفته ام.
شرایط بگونه ای پیش رفت که ادامه آن قطعا شکست من بود. سیاست اینگونه ایجاب می کرد که دیدی. پیش از آنکه کسی متوجه شود قاصدانی روانه کرده ام تا تمام عیاران و دوستانم را از شهرهای مدینه تا بغداد بسیج کنند و همراه خود بدینجا آورند. مطمئن باش نوفل تو را به مرادت خواهد رسانید"

در فاصله چند روز سپاهی فراهم آمد که سرتاسر دشت را تا دامنه های کوه ابوقیس پوشانده بود. شیپور جنگ دوباره بصدا در آمد هر چند یک نیم روز کافی بود تا مدافعین بدانند که مقاومت بیهوده است.

اینبار ریش سپیدان قبیله به دیدار نوفل شتافتند:
"شهر اینک مامن زنان و کودکان و سالخوردگان است. از جوانمردی بدور است بر ناتوانان تاختن. ما همه تسلیم امر توایم. از اشغال شهر در گذر"
نوفل پاسخ داد:

ین کاری بود که همان ابتدا می بایست می کردید تا از صرف هزینه ای به این گرانی جلوگیری شود. اینک آن دختر پری زاده را آماده کنید!"

گفتا که عروس بایدم زود
تا گردم از این قبیله خشنود

از آن میانه پدر لیلی با چهره ای افروخته از شرم و سری افکنده برخاست
در قسمت قبل خواندیم که جنگ و کشمکش بین مدافعین شهر لیلی و سپاهیان نوفل که به طرفداری از مجنون آمده بودند به پیروزی سپاه نوفل انجامید.
ریش سپیدان شهر برای درخواست از نوفل در جهت قطع خونریزی به نزد او شتافتند و اینک ادامه داستان:

از آن میانه پدر لیلی با چهره ای افروخته از شرم و سری افکنده برخاست ....

"تمام عرب به سرزنش و ریشخند من زبان گشوده اند تا بدانجا که بعضی مرا عجمی می خوانند! اگر می خواهی دخترم را بیاورم تا آن را به کمترین غلام خود بدهی حرفی نیست! اگر می خواهی پیش دیدگان من سر از تنش جدا کنییا در آتشش بسوزانی، اعتراضی ندارم و سر از فرمانت بر نتابم.
اگر می خواهی در قعر چاهی بیفکنیش یا با شمشیر تکه تکه اش کنی باز هم مجال اعتراضی نیست اما نخواه و مپسند که من دخترم را به دست دیوی بیابان گرد دهم که آبرویی از خود و ما بر جای نگذاشته.
مخواه نوفل مخواه! که اگر چنین کنی مرا تا انتهای عمر با ننگ و ذلت همراه کرده ای.بخدا قسم که اگر اینگونه می خواهی همین الان بر می گردم و سر دخترم را گوش تا گوش می برم و در پیش سگان ولگرد می اندازم که حاضرم خوراک سگان شود تا اسیر دست دیو!"

از بندگی تو سر نتابم
روی از سخن تو برنتابم

اما ندهم به دیو فرزند
دیوانه به بند به که در بند

گر در کف او نهی زمامم
با ننگ بود همیشه نامم

ورنه بخدا که باز گردم
وز ناز تو بی نیازگردم

برٌم سر آن عروس چون ماه
در پیش سگ افکنم در این راه

فرزند مرا در این تحکم
سگ به که خورد که دیو مردم

نوفل ناگهان به خود لرزید. چون کابوس دیده ای که تازه از خواب پریده باشد تکانی خورد و سر در گریبان تفکر فرو برد. پس از مدتی لب به سخن گشود:
"من اصلا راضی نیستم که بر خلاف میل یکی از دو طرف عملی انجام پذیرد.
هر چند قدرت آن را دارم که شما را به تمکین در برابر خواسته ام وادار کنم اما صحبت از عشق است و زندگی. هر طرف این کمیت که بلنگد رسیدن به مقصود محال است. حرفهای تو درست است. مجنون راه و روشی ناصواب اتخاذ کرده!! تمایل او به شکست ما در جنگ را فراموش نکرده ام و این یعنی او از هوشمندی فاصله گرفته است.
سخنت پذیرفتنی است. ما از این حدیث و خواهش در گذشتیم!"
سریع و بدون هیچ تاملی دستور بازگشت سپاهیان نوفل صادر شد.
مجنون که خود را آماده دیدار لیلی کرده بود از شنیدن شیپور برگشت شوکه شد.
خبرها به سرعت باد به او رسید و او با همان سرعت خود را به نوفل رسانید. با چهره ای بر افروخته و رگهایی بر آمده فریاد زد:

"کجا رفت آن قول و قرارت، آن وعده کمک و آن امید دستگیریت، مرا تشنه لب تا فرات بردی و آنگاه خسته و تشنه در آتشم افکندی؟!"
رو برگرداند و سریع از نوفل دور شد.

نوفل چون به قرارگاه خود رسید دلش از بابت مجنون آرام نگرفت که خود را تا حدی در این امیدوار کردن او گناهکار می دانست. عده ای را گسیل کرد تا او را بیابند و به نزدش آورند اما مجنون چون قطره ای آب در بیابان گویی ناپدید شده بود ...

پدر لیلی پس از بازگشت نوفل سریع خود را به خانه رسانید و رو به همسر و دخترش کرد و گفت:

"نمی دانید چه حیله ها بستم و چه زبانها ریختم تا نوفل از قصد خویش پشیمان گشت و بازگشت. آن پسرک دیوانه - قیس - هم چون پشت خود را خالی دید برگشت و چون باد گریخت! گمان نکنم دیگر جرات کند این طرفها آفتابی شود!"

لیلی آنقدر تحمل کرد و بروی خود نیاورد تا پدر از خانه بیرون رفت. آنگاه غمگین و دلشکسته به گوشه اتاق تنهائیش خزید و سخت گریست ...
تنها گذشت چند روز کافی بود که اثرات جنگ و نبرد فراموش شود و زندگی به حالت عادی بازگردد.
بازار خواستگاری لیلی دوباره گرم شده بود، ضمن اینکه شایع شده بود مجنون دیگر سراغ لیلی را نخواهد گرفت و به وادی نامعلومی گریخته است.

خبر که به ابن سلام رسید سریع پیکی روانه کرد در بیان دوباره خواستگاری از لیلی:
آمد ز پی عروس خواهی با طاق و طرنب پادشاهی

آورد خزینه های بسیار
عنبر به من و شکر به خروار

از بهر فریشهای زیبا
چندین شترش به زیر دیبا

زان زر که به یک جوش ستیزند می ریخت چنانکه ریگ ریزند
قاصد شیرین زبان آنقدر از ابن سلام گفت و گفت که پدر لیلی درمانده شد چه بگوید. همانجا رضایت خود را اعلام کرد و حتی قرار جشن عروسی را برای چند روز بعد مقرر کردند:

در دادن آن عمل رضا داد مه را به دهان اژدها داد ...
لیلی را به ابن سلام دادند و خبر را بمجنون رساندند، مجنون شوریده تر گشت و لیلی درمانده تر.
ابن سلام را خواهش وصال لیلی در گرفت و بر صورتش طپانچه ای نشست از جانب لیلی، ابن سلام دانست که لیلی سهم او نخواهد شد، مجنون با وحوش دمساز گشت و به سماع مشغول، پدر مجنون از کهولت سن و غم دوری فرزند بدرود حیات گفت، به فاصله اندکی بعد از او ابن سلام نیز، که مهجور از وصال لیلی مانده بود. مادر مجنون نیز همان راهی را رفت که پدر، پیش از او رفته بود و ابن سلام.
لیلی بیمار می شود و در پس یک بیماری سخت او نیز وداع حیات می گوید و مجنون می ماند و جهانی پر از تنهایی و انتهای داستانی که حدس زدنش چندان مشکل نیست :مرگ بر مزار یار...

پایان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید