نمایش پست تنها
  #620  
قدیمی 08-07-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان: رمضان به يادماندني
اميررضا كنار چيزهايي كه در ليست نوشته بود تيك مي‌زد. - خوب اين هم ماشين عروس كه امروز درست شد. الهي شكر. شبنم! كارها داره عالي پيش ميره. فقط مونده عكاس و فيلمبردار. ديگه همه كاراي عروسي جوره جوره. شبنم از جايش بلند شد، بطري شربت را از يخچال بيرون آورد و تكه يخ را در ليواني بزرگ انداخت: - دست تو درد نكنه. همه كارا، رو دوش تو بود. امتحان‌هاي دانشگاه درگيرم كرد، الان هم كه كلاس‌هاي اضافه. - شبنم! راستي مي‌گم كلاس آشپزي مي‌ري ديگه هي چاق مي‌شيم‌ها. من الانش هم اضافه وزن دارم. غذاهاي رژيمي ياد بگير. شبنم سيني كوچك شربت را روي زمين گذاشت. - اي بابا! شبنم! اين همون سيني نيست كه ديروز با هم خريديم؟ - چرا همونه. خيلي از طرحش خوشم مي‌ياد فانتزيه. - الان دست نگير مستهلك مي‌شه. - بي‌‌مزه. راستي... امير رضا ليوان شربت را دست شبنم داد. - ميدونم مي‌خواي در مورد خونه بپرسي. قراره فردا اتابك ماشينش رو بياره بريم دنبال خونه بگرديم. پيدا مي‌شه. خدا بزرگه. غصه چي رو داري مي‌خوري؟ من قول مي‌دم يه خونه خوب واست بگيرم. - نه به خدا. منظورم اين نبود. مي‌گم يه جاي كوچيك بگير حالا، ما كه نياز به جاي بزرگ نداريم. مي‌خواستم بگم اگه سوئيت هم گرفتي اشكال نداره. - نه بابا. اگه يه كمي هم شده يا وام مي‌گيرم يا از اتابك قرض مي‌كنم اون دست و بالش بازه. يه جاي 400- 500 متري گير مي‌ياريم. 5 تا خواب كمتر داشته باشه من اصلا قبول نمي‌كنم. اميررضا و شبنم زدند زير خنده. مادر شبنم از توي حياط رسيد و از خنده بچه‌ها بي نهايت شاد شد و خودش هم زد زير خنده. شبنم تعجب كرد و پرسيد: - مامان شما واسه چي داري مي‌خندي؟ - همين جوري مادر ذوق شما‌ها رو كردم و خنده‌ام گرفت. عروسي نيمه‌شعبان بود. يك هفته بيشتر نمانده بود. امير رضا و شبنم خيلي استرس اين مراسم را داشتند. در عين حال كه شبنم همه چيز را ساده گرفته بود و از كلي هزينه‌هاي بيهوده صرف نظر كرده بودند. پدر اميررضا اصلا وضع مالي خوبي نداشت و براي جشن نتوانسته بود كمكي كند. همه هزينه‌ها به عهده امير رضا بود. شبنم مي‌ديد كه براي عروسي، همسرش از جان مايه مي‌گذارد. تا دير وقت كار مي‌كنه تا اضافه كاري و پاداش خوبي گيرش بيايد. شبنم كمي پس انداز داشت و براي جشن كوچكشان به امير رضا داده بود و اميدوار بودند همه چيز به خوبي تمام شود و آنها زندگي مشتركشان را به شادي آغاز كنند. صبح نيمه‌شعبان بود و استرس هنوز دست از سر شبنم بر نداشته بود. نوبت آرايشگاه داشت. امير رضا او را سوار ماشين كرد تا زود به آرايشگاه برسند. شبنم حرف نمي‌زد و فقط توي فكر فرو رفته بود. - حالا چرا با شوهرت قهري خانومي؟! - ببين من همه جا همه چيز رو به تو سپردم. اما تو جريان خونه سهل‌انگاري كردي؟ يعني چي كه طرف هنوز خونه رو تخليه نكرده. ما شب بايد بريم تو خونه خودمون. - سپردم به اتابك. اون كارش درسته. عين اون موشه هست تو تام و جري، زبله. - من جهازم پشت كاميون تو پاركينگ مامان ايناست. - بابا جان غصه نخور. شبنم با اوقات تلخي گفت: - شب مهمونا ميان خونه عروس رو ببينن. ما كجا ببريمشون. - به به. چه روز خوبي. صبح روز عروسي عروس و داماد به جاي اين‌كه بادا بادا مبارك بادا گوش كنن مي‌زنن تو سر و كله هم. قربونت برم تو برو و همه كارهات رو بسپار به من. ميام دنبالت. شبنم لبخندي از سر ناچاري زد و جلوي در آرايشگاه پياده شد. موبايل امير رضا زنگ خورد و اسم اتابك روي مانيتور نقش بست. - جونم. - كجايي دوماد؟! ببين همين الان خودت رو برسون خونه مادر زنت. اتابك رفيق گرمابه و گلستان امير رضا بود، و از دوران دبيرستان با هم دوست بودند، او بر خلاف اميررضا كه خيلي شسته رفته و مرتب بود، هميشه درگير و مشغول بود، از آن بچه بازاري‌هاي زبل كه در آن ‌واحد هم مي‌توانستند قصابي كنند، هم كباب بپزند، هم سفره براي مهمان‌ها پهن كنند، كارت عروسي پخش كنند، مثل راننده‌هاي 40 ساله ترانزيتي توي شهر رانندگي و بار جابه‌جا كنند. - چي شده؟ نكنه پشيمون شدن مي‌خوان شبنم رو پس بگيرن؟! اتابك خنديد و گفت: - بي‌‌خود ذوق نكن، مال خودته تا موهات بشه رنگ دندونات! آش كشك خالته بخوري پاته نخوري پاته! مي‌‌خوام كمك كني اين وسايل رو ببريم بزاريم تو خونه‌ات، درسته دوستيم ولي سوءاستفاده نكن، تيز بپر بيا! اميررضا خنديد، اتابك عادت داشت به اين تكه پراندن‌ها، خوشحال بود كه خانه را گرفته است. سريع خودش را رساند خانه و با اتابك رفتند محضر و قولنامه را نوشتند، يك خانه پنجاه و هشت متري، 13ميليون پيش ماهي 90 تومان كرايه! - غصه‌اش رو نخور، اين شش تومني كه بهت دادم رو تا سه ماه ديگه با سودش بهم پس مي‌دي وگرنه مامور ميارم جلبت كنن! اميررضا همانجا توي بنگاه صورت اتابك را بوسيد اما توي دلش غوغا بود، چطور اين شش ميليوني كه از اتابك گرفته بود را پس بدهد، اما آنقدر سرش شلوغ بود كه ديگر سعي نكرد به اين موضوع فكر كند. شبنم سفره سحري را چيد، آب و خرما را گذاشت كنار قرآن و رفت اتابك را بيدار كرد، اتابك كورمال كورمال رفت وضو گرفت و سر سفره نشست. - به به! خانومم چيكار كرده!! تو كي بيدار شدي اينا رو درست كردي؟ - خب ديگه، شبنم خانوم كارش درسته! خودش زد زير خنده و گفت: - زود باش، نيم ساعت تا اذان مونده، باز هم اون دم دماي آخر هي ميگه كاشكي اذان رو دو دقيقه ديرتر مي‌گفتن. اين سومين روز ماه رمضان بود كه شبنم و اميررضا سر سفره سحري با هم بودند، اميررضا لقمه مي‌گرفت اما معلوم بود كه يه چيزي توي سرش است. - امير! چيزي شده؟ از شب كه اومدي گرفته‌اي؟ خبري شده به من نمي‌گي؟ - نه، چيزي نيست. - امير! تو چشاي من نگاه كن، هنوز هيچي نشده داري از من پنهون مي‌كني؟ بذار شش ماه با هم زندگي كنيم بعد از اين تيز بازيا دربيار! امير لبخندي زد و گفت: - آخه آدم پخمه‌اي مثل من تيزبازيش كجا بود! تازه بدوني چه فايده داره؟! اتابك يه چك داده برگشت خورده، يعني طرفش مالش رو خورده، سي ميليون جنس ازش برده زده به چاك، اون هم مي‌دوني كه كارش اينه كه چكي كار مي‌كنه حالا طلبكاراش پول مي‌خوان، اين رو يكي از بچه‌هاي بازار بهم گفت، يعني اتفاقي همو ديديم گفت اگه پول تو دست و بالت داري برس به داد رفيقت اتابك! نمي‌‌دونست من خودم شش ميليون بهش بدهكارم، آخه مردم نگاه مي‌كنن به اين كت و شلوار پوشيدن ما كارمندا، نمي‌دونن زير اين كت‌هاي اتو كرده دلمون خونه! الان نمي‌دونم واسه‌اش چيكار كنم، شش ميليون هم شش ميليونه ديگه، بايد بهش پس بدم، تو اين شرايط، نمي‌دونم از كجا بيارم. ريختم به هم! شبنم لقمه پنير و سبزي توي دستش ماند، نمي‌دانست چه بگويد: - خدا كريمه امير! درست ميشه! - والا كفره اما نمي‌دونم خدا چرا اين بلاها رو سر اتابك مياره، بچه به اين باحالي و با مرامي من نديدم، خيرش به همه مي‌رسه، كافيه كسي مشكلي داشته باشه اتابك اولين نفره كه مي‌پره جلو و دستش رو مي‌گيره، تو عروسي و عزاي همه پيشقدمه، ديدي كه تو عروسي خود من چيكار كه نكرد، اون همه پسر عموهاي به درد نخورم داشتن و مي‌دونستن من گيرم ولي يكيشون حاضر نشد صدهزار تومن قرض بده من خونه رهن كنم، اونوقت اتابك سه روز همه بنگاه‌ها رو گشت، خونه پيدا كرد، چونه‌اش رو زد، شش تومن هم پول رهن رو داد، وسايل رو بار زد و هزار تا دنگ و فنگ ديگه! آخه خدا! قربونت برم زورت به اتابك مي‌رسه؟كرمت رو شكر
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید