نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 08-11-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت پانزدهم

سوزان به شدت سرما خورده بود. فروزان با نگراني او را به فرزانه سپرد و خود اجبارا به شركت رفت به فرزانه گفت كه بعد از ظهر وقتي برگشت سوزان را به دكتر خواهد برد.
آن روز شخص ديگري نيز به آن جا آمد و قرار بود با فروزان همكار باشد. كارها زياد بود و يك منشي كافي نبود دختري جوان سبزه رو و با نمك بود. سونا شكيبي دختري شوخ طبع و خوش برخورد. فروزان چنان بي قرار بود كه حد نداشت با احساس اين كه دخترش الان در تب مي سوزد پرپر مي زد كاش ساعت كاري زودتر تمام مي شد و او مي رفت و سوزي را به دكتر مي برد
علي ارمغان همراه شكيبي آمدند فروزان ايستاده بود و علي با لبخند گفت
- خانم مشفق! ايشون خانم شكيبي همكار جديد شما هستند.
سوزان با ديدن فروزان لحظاتي در سكوت به او چشم دوخت فروزان اصلا متوجه نبود ارمغان با تعجب به او نگاه كرد و بعد به دفترش رفت با رفتن ارمغان سونا مشتاقانه به فروزان چشم دوخت و گفت
- خيلي از اشناييتون خوشبختم خانم مشفق!
فروزان فقط تشكر كرد سونا از رفتار سرد او دلخور شد و رفت پشت ميزش نشست موقع ناهار سونا از فروزان پرسيد كه ايا با او براي ناهار نمي رود؟ فروزان گفت كه ميل ندارد ثريا امد و فروزان از او خواست كه سونا را با خود به ناهارببرد تا تنها نباشد ان دو رفتند و فروزان سرش را به ميزگذاشت. دلش مي خواست گريه كند: اخه چرا نبايد اكنون در كنار دخترش باشد؟ ارمغان از اتاق خارج شد با ديدن فروزان به او خيره شد فروزان سرش را بلند كرد و علي با ديدن قطرات اشك روي گونه هاي فروزان قلبش فرو ريخت با بي قراري پرسيد:
- اتفاقي افتاده؟
اشكهايش را پاك كرد و گفت كه چيزي نيست ارمغان نزديك تر رفت و با مهرباني گفت:
- خانم مشفق اگه مشكلي داريد به من بگين قول مي دم اگه بتونم كمكتون كنم
فروان آهي كشيد:
- ممنونم چيزي نيست
ارمغان لحظاتي صبر كرد تا شايد او حرفي بزند واقعا نگران فروزان بود دريافته بود كه او مشكلاتي دارد و به خاطر ان رنج مي كشد مايل بود به او كمك كند دوست نداشت غم ان چهره زيبا را در بر بگيرد در طي مدتي كه او را ديده بود هرگز شادي اش را مشاهده نكرده بود در حال رفتن بود كه فروزان بلند شد و صدايش زد:
- آقاي ارمغان!
و او ناگهان گفت
- جانم!
فروزان از تير نگاه او گريخت و سرش را به زير انداخت:
- مي خواستم اگه بشه دو روز مرخصي بگيرم
ارمغان در حاليك ه مقابل او ايستاده بود گفت
- دو روز مرخصي؟ امكان نداره خانم كارها زياده و ....
- خب خانم شكيبي كه هستند
علي به او خيره شد و بعد گفت
- درسته ولي دليل نمي شه حضور شخص ديگري باعث بشه شما مدام مرخصي بگيريد.
فروزان با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- اما اين اولين باره كه مرخصي مي گيرم
ارمغان سرش را به زير انداخت دوري ازفروزان و نديدنش براي علي مشكل بود روزهاي تعطيل نيز به سختي خود را كنترل مي كرد اما حالا....
- چرا مرخصي مي خواهيد بگيريد؟
ناگهان فروزان با عصبانيت و ناراحتي گفت:
- به خاطر بچه ام!
ارمغان با چشماني متعجب به او نگاه كرد:
- به خاطر كي/؟
فروزان وحشت زده به او نگريست نزديك بود پس بيفتد واي خدايا اگر كسي از قضيه فرزندش اگاه مي شد خيلي بد مي شد به دروغ در فرم هاي شركت نوشته بود مجرد است واي زبانش بند امده بود.
نمي توانست درست حرف بزند ارمغان با شنيدن نام بچه شوكه شده بود
- آقاي رئيس.....
- به من نگو آقاي رئيس!
فروزان با چشماني معصوم به او نگاه كرد ارمغان دريافت خيلي تند رفته خودش هم از اين همه حساسيت تعجب كرد. شايد فروزان اشتباه كرده باشد
- آقاي .... معذرت مي خوام من مي خواستم....بگم كه دو روز مرخصي....

نزديك بود به گريه بيفتد خودش را كنترل كمرد نه! نبايد اجازه مي داد ارمغان از موضوع سر در بياورد اگر كاري را كه با هزاران زحمت پيدا كرده بود از دست مي داد... ناگهان دختري با عجله به ان جا وارد شد و باديد ارمغان در حالي كه لبخند مي زد جلو امد
- سلام علي تموم ناهار خوري رو به خاطرت زير پا گذاشتم اما نبودي
ارمغان او را نگاه كرد خواهرش بود پرسيد
- تو اين جا چه كار مي كني؟
او خواست جو.اب بدهد اما نگاهش به نگاه فروزان افتاد هيجان زده گفت:
- واي خدا جون دارم خواب مي بينم يا واقعيته؟
فروزان از اين كه اين دختر به دادش رسيده بود خدا را شكر مي كرد مي ديد ارمغان به سمت خواهرش برگشته حس م كرد شايد نامزدش باشد ايده خواهر علي دختري شاد و مهربان و رازدار براي برادر بود. علي درباره فروزان با خواهرش صحبت كرده بود او نيز مايل بود برادرش به خواسته دل خود برسد. در ضمن تمايل شديدي داشت كسي را كه چنين فكر برادرش را مشغول كرده بود ببيند ايدا چنان مات و مبهوت به فروزان نگاه مي كرد كه پاك برادرش را فراموش كرده بود ارمغان نيز گويي حرف هايش با فروزان را فراموش كرده بود فروزان نگاهي به ارمغان و نگاهي به ايدا كرد بعد به ارامي گفت
- با اجازه من مي رم تا شما راحت باشيد
ارمغان مانع شد به خواهرش نگاه كرد و گفت
- ايدا جون ايشون خانم مشفق هستند
آيدا كه از برق نگاه برادر فهميده بود كه اين همان دلرباي برادر است لبخندي زد و در دلش انتخاب او را تحسين نمود دستش را به سوي فروزان دراز كرد:
- سلام از اشناييتون خوشبختم
فروزان نيز با او دست داد اما مانده بود كه چه كند دوست داشت از تيررس نگاه هاي ان دو بگريزد ايدا لبخند زنان گفت
- شما خودتونو به من معرفي نمي كنين؟
- من فروزان هستم
او نيز در جوابش گفت
- من هم ايدام خواهر علي ارمغان!
فروزان ديگر چيزي نگفت ارمغان خواست كه با هم براي ناهار بروند فروزان نپذيرفت و گفت ميل به غذا ندارد اما ايدا او را محبور كرد كه با هم به ناهار خوري بروند فروزان به ناچار پذيرفت و همراه ان ها شد. از طرز رفتار ايدا خوشش امده بود مخصوصا وقتي صميميت بين خواهر و برادر را مشاهده مي كرد در دل به ان ها حسرت مي خورد وقتي همراه ان دو وارد ناهار خوري شد چشم هاي متعجب را ديد كه به آن ها دوخته شده است
رو به ايدا كرد و گفت
- آيدا خانم موافقي بريم كنار دوستان بشينيم؟
او موافقت كرد و رفتند پشت ميزي كه ثريا و سونا نيز نشسته بودند نشستند فروزان ان ها را به هم معرفي كرد نگاه هاي موذيانه ثريا بيشر باعث خجالت فروزان مي شد اما او گفت كه اتفاقي با خانم ارمغان اشنا شده هر سه نفر صحبت مي كردند اما فورزان در خودش فرو رفته بود چهره تب الود سوزي در مقابلش بود كه فرياد مي زد مامان مامان من ميميرم من مي ميرم؟!!!با وحشت بلند شد و گفت
- نه!
همه به ان طرف نگاه كردند ثريا سونا و ايدا نيز تعجب كرده بودند ثريا پرسيد:
- چي شده؟
فروزان با بي قراري گفت
- نه نه نبايد بميره من مي ترسم!!!
آيدا بلند شد و گفت
- كي نبايد بميره چرا يه دعفه اين طوري شدي؟
به آيدا نگاه كرد با خود گفت كه حتما ايدا گمان مي كند من ديوونه ام دوباره سرجايشان نشستند ايدا حال او را دوباره پرسيد فروزان سر به زير انداخت قطرات اشك در چشمانش جمع شده بود به ارامي عذر خواهي كرد ايدا با مهرباني گفت كه مهم نيست به ثريا نگاه كرد گويي با چشم ا او مي پرسيد كه چه شده اما او جوابي نداشت در طي مدت دوستي اش با فروزان حتي نتوانسته بود ذره اي از زندگي او اگاه شود فروزان روز به روز بيشتر در باتلاق نا اميدي اش فرو مي رفت مشكلات زندگي نيز روز به روز بيشتر خردش مي كرد
بعد از صرف ناهار كه هيچ يك نتوانستند چيزي از ان را بخورند به محل كارشان بازگشتند
آيدا روي صندلي نزديك فروزان نشست فروزان سر به زير انداخته بود اهي كشيد و به ايدا كه با نگراني به او نگاه مي كرد نگريست لبخند غمگيني زد و گفت
- ايدا جون ببخشيد كه ابتداي دوستيمون اين طوري شد من امروز اصلا حالم خوب نيست حتي رفتارم با سونا جالب نبود متاسفم
ايدا با لبخندي بر لب پرسيد
- فروزان جون من به خاطر خودت ناراحتم تو مشكلي داري؟
فروزان به او نگاه كرد چقدر چشمان اين دختر با مهرباني به او نگاه مي كرد گويي سال ها بود كه يك ديگر را مي شناختند فروزان از اين كه مي ديد دلسوزي او از روي ترحم نيست خوشحال بود به نظرش ايدا دختر خوبي بود اما او نمي توانست به كسي اعتماد كند احساس مي كرد كه مي تواند به ايدا اطمينان كند، اما نمي توانست از مشكلاتش براي او صحبت كند او خواهر رئيسش بود و اگر براي او چيزي مي گفت مطمئنا برادرش نيز با خبر مي شد و در ان صورت اوضاع به هم ميريخت نه نمي توانست حرفي بزند باز هم مي بايستي مرغ اسير دلش را در قفس سينه اش محبوس مي كرد در همان جا اب و دانه اش مي داد و ساكت نگهش مي داشت تا رازها بي شمارش را اشكار نكند از جايش بلند شد و مقابل ايدا ايستاد او را در آغوش كشيد و بوسيد ايدا تعجب كرده بود اما با ا و هم دردي مي كرد احساس مي كرد فروزان درد بزرگي دارد كه قادر به بيانش نيست فروزان با مهرباني در آغوش كشيد و زير گوشش زمزمه كرد:
- دوستت دارم مطمئن باش من رازدار خوبي هستم منو دوست و خواهر خودت بدون و باهام حرف بزن
- آيدا تو دوست خوبي هستي



__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید