رمان خیال یک نگاه قسمت هفدهم
دوباره دنيا مي خواست به روي فروزان لبخند بزند فروزان در حال تغيير بود دوباره داشت همان دختر شاد ولوس مي شد همچنان به شركت مي رفت اما با احتياط نمي خواست چشمانش به چشمان رئيس بيفتد نمي خواست شكوفه هاي باز شده عشق را كه در چشمان او به رويش چشمك مي زد نظاره كند نمي خواست باور كند كه ارمغان عاشق اوست ارمغان نيز سعي مي كرد احساساتش را كنترل كند سعي داشت تا رازش اشكار نشود اما نمي دانست كه طرز صحبت كردنش نگاه هايش لطف كردنش به فروزان باعث شود تا همه حتي خود فروزان به موضوع پي ببرند
طرز لباس پوشيدن فروزان به همان گونه ساده بود فقط با محبت تر و شاداب تر شده بود و اين باعث تعجب همگان شده بود ارمغان بيش از همه از تغيير فروزان خوشحال بود ايدا گاهي تلفني با او در تماس بود اما باز هم از زندگي مجهول فروزان سر در نياورده بود
روزهاي پنج شنبه و جمعه فروزان مخصوص فريدون شده بود فريدون انها را به گردش مي برد و احساس مي كرد فروزان به خود او تعلق دارد حس مي كرد ديگر كسي نمي تواند فروزان را از او جدا كند همه به خصوص عمو از تغيير روحي و شادابي فورزان خوشحال بودند گويي فروزان دوباره متولد شده بود و دوباره به روي نزدگي لبخند مي زد
گويي زمان غروب تمام ناراحتي هاي فروزان فرا رسيده بود چرا كه او ديگر به غم و اندوه فكر نمي كرد مي خواست سر عهدش با فريدون بماند مي خواست بدي هايي را كه در حق پسر عمويش كرده بود جبران كند مي ديد كه فريدون به خاطر او دوباره تغيير كرده و همان مرد مهربان سال هاي قبلشده است . همان مرد عاشق عاشقي كه نمي توانست روزش را بدون فروزان سپري كند
سه ماه گذشت سه ماه پر خاطره فروزان چنان تغيير كرده بود كه همه را متعجب مي كرد در خانه ارمغان نيز مدام صحبت از فروزان بود البته بين علي و ايدا
ايدا هنوز اوضاع را مناسب نمي ديد كه بخواهد درباره فروزان با پدر و مادرش صحبت كند البته پدر و مادر ان ها اطلاع داشتند كه پسرشان دل به مهر دختري بسته كه در شركت مشغول به كار است و تمايل زيادي داشتند او را ببينند علي نيز مايل بود فروزان را با خانواده اش اشنا كند اما ايدا به او مي گفت كه بايد صبر كند ايدا حق داشت چرا كه به تازگي به موضوعاتي پي برده بود درباره زندگي فروزان تحقيقاتي كرده و دريافته بود كه يك فرزند دختر دارد اما در ذهنش به اين مي انديشيد كه او چگونه در حالي كه ازدواج نكرده است صاحب فرزند است چند روز او را تعقيب كرد مي ديد فروزان بعد از خروج از شركت به مهد كودك رفته و بعد همراه دختر زيبا و كوچكش راهي خانه اش مي شود به دليل شك و ترديد هايي كه داشت به مهد رفت و از مدير ان جا درباره فروزان اطلاعاتي كسب كرد اما مدير حاضر به جواب گويي نشد مدير يكي از اقوام دوست فرهاد بود و به خواهش او قبول كرده بود فرزندي را كه فاقد شناسنامه است بپذيرد ايدا رفت و چند روز بعد دوباره برگشت زماني وارد ان جا شد كه سوزان نيز در مهد حضور داشت با ديدن سوزان كه در حال بازي كردن با بچه هاي ديگر بود لبخندي زد و گفت
- سلام خانم كوچولو
سوزان به طرفش رفت واب سلامش را داد و پرسيد
- شما ي هستيد؟
- من از دوستان مامانت هستم اسمم ايداست
- دوست مامانم؟ اون سر كاره تازه بعد از ظهر مي ياد دنبالم
ايدا خنديد و گفت
- مي دونم عزيزم حالا بگو ببينم اسمت چيه خانم كوچولوي قشنگ
- سوزان اما بعضي وقت ها بهم مي گن سوزي
- واي چه اسم قشنگي خودت هم خيلي خوشگلي
ايدا از ديدن دختر زيبايي چون سوزان سر ذوق امده بود با مهرباني او را بوسيد يكي از مربيان جلو امد و از ايدا خواست كه خودش را معرفي كند ايدا با لبخندي بر لب و به ارامي به او جواب داد و گفت كه مي خواهد درباره فروزان بيشتر بداند خانم مربي فروزان را مي شناخت چرا كه چند سالي بود كه فروزان سوزان را در ان مهد مي گذاشت ايدا چون مي خواست جواب سوالاتش را بداند مجبور شد به او بگويد كه مي خواهد از فروزان براي برادرش خواستگاري كند و مي خواهد درباره او تحقيق كند بعد توضيح داد كه براي او مجهول است كه چطور زني كه ازدواج نكرده داراي فرزند است خانم مربي ايدا را كنار خود روي صندلي نشاند و بعد شروع كرد به صحبت كردن
- ببينيد خانم چون به خاطر امر خيره من در اين باره با شما صحبت مي كنم راستش تا اون جايي كه مي دونم اين خانم اصلا شوهر نكرده در طي اين چند سالي هم كه سوزان رو به اين جا مي ياره سر به زير اومده و رفته حتي نشده يه بار با يكي از ماها حرف بزنه انگار كه از همه ادم ها فرار مي كنه انگار از همه مي ترسه يه بار از خانم مدير پرسيدم چطور شده كه سوزان شناسنامه نداره اون گفت سوزان با بقيه فرق داره اخه مي دونيد كسي رو كه شناسنامه نداشته باشه قبول نمي كنند هزار تا دنگ و فنگ داره اما فكر كنم اين خانم پارتي داشته و گرنه خانم مدير اين جا خيلي خيلي سخت گيره
- پس چطوره كه ازدواج نكرده اما بچه داره؟
- فكر كنم زن خلاف كاريه!!
- امكان نداره
- وا ... منم كه درستشو نمي دونم اما تا اونجايي كه من مي دونم مثل اين كه دختره با يكي ريخته رو هم و بعد اين بچه به وجود امده چه مي دونم خ انم
آيدا لحظه اي فكر كرد از ان زن تشكر كرد و قول داد درباره فروان با كسي حرف نزند وقتي كه مي خواست از مهد بيرون برود صداي سوزان را شنيد كه مي گفت
- خاله ايدا
- جانم
سوزان با خجالت پرسيد:
- بازم مي ياين ديدنم؟
- معلومه كه مي يام اما به اين زودي ها نه چون خيلي كار دارم
بعد او را بوسيد و رفت وقتي پشت فرمان اتومبيلش نشست به ارامي زمزمه كرد : باور نمي كنم باور نمي كنم كه فروان چنين ادمي باشه نه امكان نداره
بسيار اشفته بود تمام مدتي كه اين موضوع را فهميده بود ارام و قرار نداشت مدام با خود مي انديشيدكه حالا چه كار كند علي هم مدام از فروزان حرف مي زد در جر وبحثي كه با برادرش داشت سرانجام برادرش را از اتاقش بيرون كرد و به او گفت حالا وقت صحبت كردن درباره ازدواج با فروزان نيست بايد بيشتر تحقيق كند علي باور نمي كرد گفته هاي خواهرش حقيقت داشته باشد و تصميم گرفت با خود فروزان صحبت كند.
|