نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 08-11-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت هجدهم

يك روز سرد زمستاني بود برف بر سر و روي شهر تهران مي باريد و آن را به عروسي سپيد پوش تبديل كرده بود زمين آغوش پر مهرش را براي پذيرش عروس هاي كوچك اسمان گشوده بود و آن ها را يكايك در آغوش خود مي گرفت
اين روز ها براي فروزان خيلي مشكل بود مجبور بود ابتدا مثل هميشه سوزان را به مهد ببرد و بعد خود نيز به شركت برود. غروب ها هوا زود تاريك مي شد و او با ترس راه خانه اش را مي پيمود فريدون مي خواست در اين روزها او را با خود ببرد و بياورد اما فروزان مخالفت مي كرد چرا كه نمي خواست كسي چه در اطراف شركت و چه در خيابان و مهد او را با مردي ببيند از اين مي ترسيد كه ديگران افكار ناجوري درباره او به ذهنشان راه بدهند خبر خوشحال كننده در اين روزها خبر بارداري فرزانه بود فروزان از اين كه قرار بود به زودي خاله شود از شادي در پوست خود نمي گنجيد فرهاد سر از پا نمي شناخت مدام با لودگي در جمع همه را مي خنداند. باور نمي كرد كه قرار است پدر شود
فروزان طبق قولي كه به فريدون داده بود سرحال بود در جمع با ديگران مي گفت و مي خنديد شيطنت مي كرد اما در نهايي باز هم غصه مي خورد و به ياد سال هاي قبلاشك مي ريخت
روزهاي زمستان بيش از هر زمان ديگري برايش غذاب آور بود خاطراتي كه با سلطان قلبش در روزهاي زمستان گذرانده بود همه ساله چون خنجري بر قلبش فرود مي آمد و داغ بزرگي در دلش به وجود مي آورد البته هرگز در مقابل سوزان اشك نمي ريخت زيرا نمي خواست كودك دوست داشتني اش را ناراحت كند فقط در شب زماني كه تنها مي شد چشم به شاسمان مي دوخت و به ياد خاطراتش پدر و مادرش و به ياد تنهايي دل و قلبش اشك ها مي ريخت
بهرام هنوز با ديدن نگاه هاي فر.زتم بر ح.ئ كي لرزيد. هنوز هم او را دوست داشت اما از ابراز علاقه مي ترسيد دلش مي خواست درباره فروزان با فرهاد صحبت كند اما زود پشيمان مي شد از زندگي فروزان اطلاع چنداني نداشت نمي دانست او چگونه شخصيتي است زماني كه سوزان به كنارش مي رفت مثل يك پدر به او محبت مي كرد در مي يافت كه اين كودك واقعا به محبت يك پدر نيازمند است تا مي توانست به او محبت مي كرد گر چه مي دانست كه اين مهرباني ها هرگز نمي تواند جاي محبت پدر واقعي او را بگيرد
روز چهارشنبه تعطيل ود با پنج شنبه و جمعه فروزان سه روز تعطيلي داشت غروب سه شنبه بعد از بازگشت از كار به خاطر خستگي خوابيد صداي زنگ خانه باعث شد سوزان مادرش را صدا كند او نيز بلند شد رفت و در را باز كرد اما با ديدن كسي كه پشت در بود بر جايش ميخكوب شد نزديك بود پس بيفتد واي خدايا ايدا بود شاد و خندان چه بي خبر امده بود حالا با ديدن سوزان و زندگي اش همه چيز لو مي رفت
آيدا با لبخندي بر لب جلو آمد و گفت
- سلام مهمون نمي خواي؟
زبان فروزان بند آمده بود فكر كرد خواب مي بيند دستي به موهايش كشيد و به ايدا خيره شد ايدا حال او را درك مي كرد با دست به گونه فروزان زد و گفت
- منم ايدا اومدم حالتو بپرسم اگه رام بدي
فروزان در حالي كه زبانش بند امده بود گفت:
- خوش اومدي بفرمايين.
او لبخند زنان وارد شد سوزان با شيرين زباني گفت
- سلام خاله ايدا
با شنيدن اين جمله فروزان بيشتر متعجب شد به سوزان نگاه كرد سوزان از كجا ايدا را مي شناخت؟
- سلام عزيزم تو هنوز منو يادته؟ عجب حافظه اي داري ناز دختر
او را بوسيد و به فروزان نگاه كرد فروزان به زور لبخند مي زد در را بست از ايداخواست كه بنشيند
ايدا اصلا احساس غريبي نمي كرد طوري رفتار مي كرد كه گويي بارها به منزل فروزان امده است فروزان گيج بود در دلش گريه مي كرد حالا با لو رفتن قضايا حتما از شركت اخراج مي شد
- فروزان جون تو كه اين طوري نگام مي كني از خودم بدم مي ياد فكر مي كنم با اومدنم باعث ناراحتي ات شدم
- نه نه مي دوني من....
- مي فهمم غافلگير شدي توقع نداشتي كه ناگهان در و باز كني و منو ببيني
- منو ببخش اصلا بلد نيستم از كسي كه براي اولين بار به منزلم مي ياد استقبال كنم
- نه عزيزم اين چه حرفيه تازه من كه اهل اين حرف ها نيستم
بعد نگاهش به سوزي افتاد و گفت
- چه دختر نازي داري خيلي خوشگله درست مثل خودت
فروزان وحشت زده به ايدا نگاه كرد
- آيدا جون....
- جانم
فروزان سكوت كرده بود آخر چه بايد مي گفت حالا قرار بود چه اتفاقي بيفتد مي خواست بپرسد حالا كه راز مرا فهميدي اوضاع چطور مي شود؟!
- ببين فروزان جون هر چه مي خواهي بپرس حتما ناراحت شدي كه از زندگيت سر در اوردم
- نه
- چرا ناراحت شدي باور كن دلم مي خواد كمكت كنم
دستان فروزان را گرفت و گفت:
- فروزان باور كن قصد فضولي نداشتم قصد كمك بود راستش از همون اول كه تو رو ديدم حس كردم غم بزرگي تو دلته حس كردم خيلي غصه داري وقتي به عمق چشمات نگاه كردم فهميدم كه اين نگاه مال يه ادم شاد و بي خيال نيست حس كردم و به همه كس بدبيني حس كردم از همه مي ترسي اما چرا شو نفهميدم. مدام با خودم كلنجار رفتم بعد از مدتي تو شاد و سرحال شدي شك كردم اخه بازيگر خوبي نبودي اداي ادماي شاد و در مي آوردي فروزان چند بار تعقيبت كردم بعد فهميدم كه يه دختر داري از مهد درباره ات پرسيدم اما به جايي نرسيدم فقط اينو مي دونستم كه سوزي رو داري دخترت فكر مي كردم خودت يه روز با من حرف مي زني اما هر چه صبر كردم اون روز نرسيد باور كن قصدم فقط كمك بود همين
فروزان به ارامي اشك مي ريخت با صدايي لرزان گفت
- اما كسي نمي تونه كمكم كنه هيچ كس
- پس بذار برات يه سنگ صبور باشم بذار دوستت باشم بذار تو سختيها همرات باشم تا نترسي شجاع باشي تا بدوني يكي هست كه مي توني بهش اعتماد كني
چقدر حرف هايش ارام بخش بود چقدر خونسرد و با مهرباني صحبت مي كرد و به فروزان ارامش مي بخشيد
-0 ممنونم ايدا تو دوست خوبي هستي مطمئن باش يه روزي تموم حرفهايي رو كه در دلم لونه كرده برات مي گم همه رو
آيدا سرش را به زير انداخت سوال هاي زيادي داشت كه مي خواست از فروزان بپرسد اما او نيز دريافت كه حالا وقتش نيست هنوز فروزان امادگي جوابگويي به سوالات او را نداشت نگاهش به سوزان افتاد كه با ناراحتي به ان ها نگاه مي كرد او را به اغوش كشيد و گفت
- عزيزم چرا ناراحتي؟
- چرا مامانم ناراحته؟
آيدا با زبان كودكانه گفت
- مامان كه ناراحت نيست عروسك كوچولو چقدر اين دختر شيرينه فروزان
او لبخند زنان گفت:
- شيرين تر از عسل شيرين تر از تمام شيريني هاي دنيا مي دوني ايدا گر سوزي نبود من تا حالا مرده بودم.
- واي چه حرفي مي زني حالا كه سوزي هست بايد به خاطرش خوشحال باشي
- آره در تمام مدتي هم كه خوشحال بودم فقط به خاطر يه نفر بود
- كي سوزان؟
- نه پسر عموم
آيدا لبخند زنان پرسيد؟
- دوستت داره؟
فروزان با تعجب پرسيد:
- كي؟
- پسر عموت حتما تو هم دوستش داري كه به حرفش گوش مي دي
- اوه... اشتباه نكن و زود قضاوت نكن خودم يه روزي درباره اون برات مي گم
بعد از كمي گفتگو آيدا گفت كه بايد برود فروزان از او خواست كه شام را با هم بخورند اما ايدا تشكر كرد و گفت كه يه روز ديگر براي شام مي ايد بعد فروزان پرسيد
- مي تونم از تو خواهشي كنم
او لبخند زنان منتظر شنيدن بود
مي خواستم اگه بشه در باره زندگي من با آقاي ارمغان چيزي نگي
بعد ادامه داد:
- آيدا همه فكر مي كنن كه من ازدواج نكرده ام پس اگر ببينند كه من يه بچه دارم و ... خب مي دوني خيلي مشكلات پيش مي ايد
- مي فهمم نگران نباش من كاري نمي كنم كه تو اعتمادتو نسبت به من از دست بدي
- ممنونم
بعد ايدا پرسيد
- راستي عزيزم پدر و مادر تو كجاند؟
فروزان با ناراحتي سرش را به زير انداخت
- اونها تنهام گذاشتند ايدا براي هميشه
- واقعا متاسفم
- هر دو طي يك سال فوت كردند خب ديگه مهم نيست نبايد تو رو ناراحت كنم با ماشين مي ري؟
- اره خودم ماشين اوردم مي بخشي كه ناراحتت كردم
فروزان او را بوسيد و بعد خداحافظي كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید