سیزده
وصیتم این است
این قلم خیس گریه را
به کودکی در جنوب جستجو بسیار
تا در دفتر مشق های نا تمامش بنویسد
آن مرد سیب دارد
آن مرد انار دارد
آن مرد سبد ندارد
یا هر پرنده یی را که از پهنای پنجره ی کلاسش گذشت
نقاشی کند
گوش کن
صدای آن پری پریشان نی نواز را می شنوی
که هنوز
بعد از گذشت این همه روز
خواب بلند دریا راآشفته می کند ؟
نمی خواهم جز او کسی برایم گریه کند
راضی به غلتیدن قطره یی هم بر گل گونه هایت نیستم
می خواهم در جنگلی از درختان کاج خکم کنند
تا عطر سوزنی کاجها همیشه با من باشد
مثل نگاه تو
که تا خاموشی واپسین فانوس افروخته ی دنیا همراهم است
برای کفت هم همان ترمه ی تا خورده ی یادگاری خوب است
تنها اگر به قبای قاصدکی بر نمی خورد
تاری از طلای مویت را
در دست من بگذار
می خواهم وقتی به انتهای آسمان رفتم
آن را به موهای بلند خورشید گره بزنم
تا هر کس خورشید را نگاه کند
خطوط پک چهره ی تو را ببیند
آن وقت همه خواهند دانست
بانوی بهاری من که بوده است
همین را می خواهم و
دیگر هیچ
|