
08-15-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دیوار مشترک
خیلی وقتها دوست دارم این دیوار مثل پردهئی نازك كنار برود، تا ببینم پشت این دیوار، پشت آن پرده قرمز و پچپچهها چه میگذرد.
گاه جلوی در ورودی میبینمش با موهای قرمز و كاپشنی قرمز.
همهی محل او را می شناسند، حتا جوان های خیابان بالاتر وپائینتر، محدودهاش نمیدانم تا كجاست.
پشت پنجره میایستم. مرد جوانی را می بینم كه از كنار دیوار مشترك ورودی ما رد میشود. نگاهی به طبقه چهارم میاندازد.سرم را میكشم پشت دیوار. بعضی از آنها احتمالاً آدرس را دقیق نمیدانند، چشم هایشان سرگردان است تا دختری را ببینند با صورت گرد، موهای كوتاه، بیست و دوسه ساله.
هر بار مرا میبیند، چشمهایش را برمیگرداند. گاه دنبال بهانهئی میگردم تا چیزی ازش بپرسم... معمولاً بیحوصله به نظر میرسد با سه گرههای توهم.
روز سه شنبه ساعت شش تو باشگاه ورزشی دیدمش. شال گردن قرمز حریر دور گردنش بسته بود. با آمدنش به باشگاه پچ پچه توی زن ها شروع شد.
پریسا گفت: اومده پی مشتری.
زنی كه سرش را تكیه داده بود به دوچرخهی ثابت گفت: كی دنبال مشتری یه؟
گفتم: خوابت پرید!
با حركتی كُند سرش را به طرف من چرخاند. با صدای كش داری گفت:
ـ تو خوابت نمییاد؟
گفتم: نه. تو هم بهتره بری دكتر.
دستش را روی بازویم كشید و گفت: دكتربازی؟
دستم را كشیدم عقب. رفت پی تارا. از چند متری میدیدمش ، داشت دست میكشید روی بازوی تارا و چیزی میگفت.
به نظرم تارا پی مشتری نبود، بیشتر غرق تماشای خودش بود.
مربی باشگاه وسط ایستاده بود و با صدای بلند میگفت: بدو...بدو...
من و پریسا كنار هم می دویدیم و حرف میزدیم.
به پریسا گفتم: پی مشتری نیست. همهرو برای خودش نگه داشته. خیلیهاشونو دوست داره. نمیخواد بذل و بخشش كنه.
ـ خیلی سادهئی! دنبال پوله.
ـ پول هم میگیره، اما بیشتر دوست شون داره. من قیافهی اون بروبچههارو دیدم.
ـ قیافه چیچییه! گرگ روزگارن.
ـ یكیشون با موتورش مییاد، گاهی وقت غروب. هردوشون وقتی همدیگرو میبینن، حالت عصبی دارن. تارا هی آدامس می جووه...پسره خیلی لاغره. موهاش خرمایی یه.
مربی رو به من و پریسا گفت: تندتر خانما...جلوی بقیه رو گرفتین!
چند دقیقه جدا از هم دویدیم. مربی كه سرش گرم شد به حرف زدن، دوباره من و پریسا شروع كردیم.
پریسا گفت: من نگران شوهرمم!
ـ دیوونهئی!
ـ دیوونه چییه؟ اینا مهرهی مار دارن. كتاب باز میكنن.
ـ بیشتر دنبال همسن و سالای خودشه. بیست و سه چهار ساله، این حدودا.
ـ تو محل همچین دخترایی خطرناكن.
ـ همه جا هستن. این جا تو میبینی.
ـ یادته رفته بودیم آلمان؟ پاشو تو یه كفش كرد برگردیم. میدونی اونجا ... همهاش میترسید كه منو از دست بده، حالا این جا اینقدر قلدری میكنه.
مربی آهنگ ای ایران را انداخته بود ، صدای آهنگ را كه زیاد كرد، سرعت بچه ها زیاد شد.
ـ بدو...بدو...پنج دقیقهی آخر...
جلوی در رو به مادرش فریاد میزند:
ـ به تك تك اون هایی كه اونجا نشستن، میگم این مادرمه، همه میتونید...
زن ها با ناخن میكشند روی صورت.
پچ پچه میپیچد بین زن هایی كه بیرون آمدهاند. صداها گنگ و تاریك است.
ـ پدر مادرن دارن؟
ـ آره بابا! پدر بیچارهشون داغون شده، نگاه به موهای سفیدش نكنید،كمتر از پنجاه ست.
ـ میگن مادره شروع كرده.
ـ پریروز مادره داد میزد بدبخت! تو به خاطر هزار تومن...
ـ میگه یعنی كمه ها!
حداقل ده بیست نفرشان را خودم دیدهام. بین هیجده تا بیست و هفت هشت ساله، بیشتر قد بلند.
تارا نشسته بود روی دوچرخهی ثابت و پا میزد. به چهرهاش كه نگاه میكردی به نظر نقاشی ماهر با قلم نشسته بود به نقاشی. تو آینه به خودش خیره شده بود. من هم از تو آینه بهاش نگاه میكردم و بعد به خودم و به بقیه زنها.
زن ها دور تا دور سالن میدویدند. برای زیبایی اندام ونگه داشتن جوانی همه تلاش میكردیم.
از تارا پرسیدم: چرا برای زنهااین قدر زیبایی مهمه؟ كمتر مردی به صورتش رنگ و روغن میماله .
نگاهام كرد. بدون جوابی پا میزد. زن خواب آلود با كندی خودش را جلو میكشاند. دوباره دست روی بازویم كشید و پرسید:
ـ دكتربازی؟
پریسا ایستاده بود روی دستگاه كمر، مدام پاها و كمرش را به چپ و راست می چرخاند، از توی آینه تمام حواسش به تارا بود. تارا حواسش به دختر جوان سبزهئی بود كه گوشواره حلقهئی طلا گوشش بود. موهای مشكیاش را از پشت بسته بود. وقتی میدوید موهایش را با طنازی به چپ و راست میچرخاند. پریسا آمد كنارم و گفت: دیدی؟ اون سبزه! چه خوش سلیقه ست .
وقتی لباس مان را عوض میكردیم دیدم كه تارا با همان دختر سبزهه خوش و بش میكرد. موقع حرف زدن چند بار با خیسی زبان، خشكی لبش را گرفت. همان موقع پریسا تنه زد و تو گوشم گفت: برای دل خودشون؟ گرگ روزگارن!
به دیوار مشتركمان خیره می شوم. این دیوار مشترك همیشه هست و من خیلی اوقات بهاش تكیه میدهم، بیآنكه بدانم چه كسی یا چه كسانی به این دیوار تكیه دادهاند.
پنجره را باز میكنم، نیمی از شب گذشته. تمام خانهها در خاموشی و تاریكی فرو رفتهاند. در دوردست چراغی سوسو میزند...
بعضی از مهمانیها، بیزن و مردی، در خلوت میگذرد... بعضی چراغ ها در جایی روشن میشود اما دیده نمیشود.
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|