نمایش پست تنها
  #287  
قدیمی 08-15-2010
Arash.N آواتار ها
Arash.N Arash.N آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Jul 2010
محل سکونت: TeHraN
نوشته ها: 5
سپاسها: : 0
در ماه گذشته یکبار از ایشان سپاسگزاری شده
Arash.N به Yahoo ارسال پیام
Post من با خدا غذا خوردم

پسرکی بود که می خواست خداراملاقات کند . او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور ودرازی را بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید ، سفر خودش را شروع کرد.

چند کوچه آن طرف تر به یک پارک رسید. پیرمردی رادید که درحال دانه دادن به پرندگان بود. رفت پیش او و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید. پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد . پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن غذا کردند.

آنها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند ، بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد ، پسرک فهمید که باید به خانه باز گردد ، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت. پیرمرد با محبت اورا بوسید و لبخندی به او هدیه داد.

وقتی پسرک به خانه برگشت ، مادرش با نگرانی از او پرسید تا این وقت شب کجابودی ؟

پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید ، جواب داد: پیش خدا !

پیرمرد هم به خانه اش رفت . همسرش با تعجب از او پرسید : چرا اینقدر خوشحالی ؟
پیرمرد جوابداد : امروز بهترین روز عمرم بود . من امروز با خدا غذا خوردم


پ.ن: شرمنده جای بهتری برای ساخت این تاپیک پیدا نکردم. از مدیران خواهشمندم اگه اینجا جای این تاپیک نیست، انتقال بدن


ویرایش توسط امیر عباس انصاری : 08-17-2010 در ساعت 01:47 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید