همیشگی
یه پیر زن چادرسیاه‚ تموم هفته ‚ غروبا
تو ایستگاه راه آهنه
هر دفه که سوت قطار ‚ روی سکوت خط می کشه
چشمای اون برق می زنه
منتظر یه یاور که از تو قصه ها بیاد
اونور ترمز قطار با پوتینای پر غبار
رو چشم اون پا میذاره
مسافر همیشگی ش با این قطارمنمیاد
مادربزرگ نمی دونه
می خواد تا آخرین نفس کنار ریلای قطار
منتظر اون بمونه
مادربزرگ ! مادربزرگ ! این همه منتظر نباش
چنساله جنگ تموم شده
تقویما رو نگا بکن ! فصل سیاه موشک
بمب و تفنگ تموم شده
مسافر غریب تو با هیچ قطاری نمیاد
اون دیگه برگشتنی نیست
ببین کهرو سینه ی اون مدالی جز جراحت
ترکشای آهنی نیست
او دیگه خوابه زیر خک قصه چه بد تموم می شه
چه تلخه آخر کتاب
مادربزرگ ! گذیه نکن ! مسافر عزیزت رو
می بینی اما توی خواب
|