غزلگو ٭گفتند: ننویس ُ نخوان... ولی من می نوشتم ُ می خواندم!
تو یک نفس سکوت ُ من یک بغل هیاهو!
هم گریه ی قدیمی! شبتاب ِ شعر ِ من کو؟
از شب به شب رسیدن، پایان ِ هجرتم شد،
از شاهراه ِ تردید، راهی بزن به بی سو!
من را ببین شکسته، تنها و ُ دست بسته،
بی اشتیاق ُ خسته، در بندِ سحرُ جادو!
خورشید را ندیده، از ما و من بریده،
دیوانه مثل ِ طوفان، آشفته مثل ِ گیسو!
برف ِ سیاه ِ ظلمت، بر باغ ِ واژه بارید،
فصل ِ بهار یخ زد، در ضجه ی پرستو!
خط ِ بد ِ گلوله، اندوه را رقم زد،
از دامْ گاه ِ صیآد، تا گیج گاه ِ آهو!
پابسته ی سیاهی، در دام ِ نقطه چینم!
من بی تو می سکوتم، خاتون! ترانه بانو!
یک دم پناه ِ من باش، در این ترانه مرگی،
تا بی صدا نماند، لب های این غزلگو!●
|