لاف ِ غزل ٭مثل ِ بسیاری دیگر، لاف زن ِحرفه یی نیستم!
نمی گم آسمون ُ برات میارم رو زمین،
نمی گم برای تو رد میشم از دیوار چین،
پیش ِ خورشید ِ چشات لاف ِ غزل نمی زنم،
آخه من عاشقتم! فقط همین! فقط همین!
هر چی دارم همینه: شب با همه ستاره هاش!
شالی از مخمل ِ تیره، با هزار و صد نگین!
پیش ِ تو پنجره ام، منظره ر ُ نگاه نکن!
دس بکش رو شیشه هام، این من ِشفافُ ببین!
کوچه مون دیدنی نیست، سایه ها همسایه مونن،
هر قدم به هر قدم دشنه نشسته به کمین!
دیوا نعره می زنن از پس ِ دیوار ِ بلند،
وقتشه فرار کنی با رخش ِ بی یراق ُ زین!
قصه جای خوش نداره، دیگه از اینجا برو!
ترک اسب ِ پهلوون ِمرده ی قصه بشین!
آخرش من می رسم تو آخرین برگ ِ کتاب!
دخترک! تو هم من ُبا دستات از شاخه بچین!
تو صف ِ ترانه سازای تو، من آخریم!
آخرم اما با تو، باز می رسم به اولین
|