نمایش پست تنها
  #646  
قدیمی 08-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مرد مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .. .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود وگريه می کرد.

مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه میکنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است ...
مرد لبخندی زد و گفت : با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی...
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت.
مرد به دخترک گفت : می خواهی تو را برسانم ؟
دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست ...!
مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست...
طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد ...

جمله روز :به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن. شکسپير
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید