آنشب که عشقم را در ظرف اعتراف گذاشتم ؛
صدایی آمد که " رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش..."
و امروز تو رها کردی...
و من ماندم و ابهام نبودنت...
رفتی تا چو خورشیدی قبایی از آتش به تن کنی
که هرگاه به قامتت می اندیشم؛
ذهنم شعله ور شود...
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
|