نقل قول:
نوشته اصلی توسط asterah
آنشب که عشقم را در ظرف اعتراف گذاشتم ؛
صدایی آمد که " رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش..."
و امروز تو رها کردی...
و من ماندم و ابهام نبودنت...
رفتی تا چو خورشیدی قبایی از آتش به تن کنی
که هرگاه به قامتت می اندیشم؛
ذهنم شعله ور شود...
|
زیبا بود. گویا شما هم مثل من زیاد ناظری گوش میدی. ارتباط بین خورشید و آتش و ذهن و نبود او خیلی جالب و زیبا بود.