واسه اولین بار احساس کردم فقط مال خودِخودمی...بدنت...قلبت...صدای نفسات...داغی شون...گرمای بغلت...تمام
حواست ...تمام وجودت
مثل یه خواب خوش رنگ نارنجی بود...انگار با خودت قرار گذاشته
بودی تا بهش رسیدم تو بغلش می خوابم تا تلافی تمام دلتنگی های زمونرو در بیارمو
آروم شم...ولی مگه می تونستی...وجود پر از شوق و بیقرارت که نه آروم
می شد و نه دلت میومد از آرامش آغوش من بگذری دیوونم
یعنی یه جورایی دلت می خواست تا همیشه
پلک نزنی...انگار فکر می کردی اگه چشماتو ببندی و باز کنی تموم میشه این خواب
خوش رنگ نارنجی