
09-03-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
5داستان کوچک، يک درس بزرگ
داستان اول:
دارم از خيابوني عبور ميکنم.
يک گودال عميق گوشه خيابون داره خودنمايي ميکنه.
اوه.. افتادم ... تو گودال!
خداي من ! انگار گم شدم! يکي به دادم برسه!
اشتباه من نبود که!
حالا يک عمر طول ميکشه تا خودم رو از شر اين گودال مزاحم نجات بدم!
داستان دوم:
دوباره دارم از همون خيابون رد ميشم.
يک گودال عميق گوشه خيابونه.
وانمود ميکنم نديدمش!
اوه.... نه... باز که افتادم توش!
اشتباه از من نيست که!
حالا اينبار چقدر طول ميکشه تا از شرش خلاص بشم؟!
داستان سوم:
باز هم دارم از همون خيابون رد ميشم.
کنار خيابون يک گودال عميقه!
آهان ديدمش همين جاست.
اوه نه ... باز هم افتادم توش. انگار اين شده عادته من!
چشمام رو باز ميکنم.
خوب به دور و برم نگاه ميکنم.
انگار اشتباه از منه!
اينبار فوري از اون دخمه ميام بيرون.
داستان چهارم:
باز هم از همون خيابون کذايي رد ميشم.
آره، همون خيابوني که توش يک گودال عميقه!
اينبار گودال رو دور ميزنم.
داستان پنجم:
حالا من يک خيابون ديگه رو واسه پيادهروي انتخاب کردم.
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|