
09-08-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یه شعر...
پیش از این ها فکر می کـــردم
خدا خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصّــــــه هــا
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه ، برق کوچکی از تـــــاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمــــــــــــــان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتــــــــــــاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیــست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از این ها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشــمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ، امّا در میان ما نبـــــــــــود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشـــت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم ازخود ازخدا
از زمین از آسمان از ابرها
زود می گفتند این کار خـــداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی عذابش آتش است
تا ببندی چشــــم ، کورت می کند
تا شدی نزدیک ، دورت می کند
کج گشودی دست،سنگت می کند
کج نهادی پای ، لنگت می کند
تا خطا کردی عـــــــذابت می کند
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشـــــغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غــــــرق آتشم
در دهان شعله های سر کشم
در دهان اژدهایی خشمگیـــــــــن
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد گریه هایم بی صــدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیّت من در نماز و در دعـــــــــا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هــــــــندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصلــــــه
سخت ، مثل حلّ صد ها مسئله
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قـــــــــصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خــــــــــوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه ی خــوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشـــــمگین
خانه اش اینجاست ؟این جا در زمین ؟
گفت آری خانه ی او بی ریـــاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه اســــت
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشـــــمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوســـت
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرین تر اســــت
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهــــد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است ...
تازه فهمیدم خدایم این خـداســــــت
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نـزدیــــــکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد بـــرد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بــــــود
چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خـــــدا
دوست باشم دوست ، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کــــرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکّه چکّه مثل باران راز گــــفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حـرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حــرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
((قیصر امین پور))
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|