هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس
پیش او صفها کشیده بیدعا و بیثنا
و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز
چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا
__________________
تازه تر کن داغ ما را، طاقت دوری نمانده
شِکوه سر کن، در تن ما تاب مهجوری نمانده
پر گشاید شور و شیون از جگرها ای دریغ !
دل به زخمی شعله ور شد، جان به عشقی مبتلا
بر نتابد سینه ما داغ چندین ماجرا
تازه شد به هوای تو دل تنگ ما ای وای !
|