
09-24-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستان پيرمرد دانا
يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستانخريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که مدرسه هاباز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راهافتادند و در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي که در خيابان افتادهبود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبي راه انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد وآسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند.
روز بعد کهمدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شماخيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيليخوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق منبکنيد. من روزي 1000 تومن به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارهارا بکنيد.»
بچهها خوشحال شدند و به کارشان ادامهدادند. تا آن که چند روز بعد،پيرمرددوباره به سراغشانآمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و مننمي تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟
بچه هاگفتند: «100 تومن؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطرينوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد باآرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|