نمایش پست تنها
  #794  
قدیمی 09-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بوی سایه های تنبل پاییز که منتشر می شود ، دوباره کیف پر از مشقهای بطالت ، روی شانه هایم سنگین می شود . صبح به این زودی ، آن طرف دیوار ،بهمن با صدای بلند سوت می زند . چه قدر خوب سوت می زند بهمن. چه نفسی دارد . یک نفس ترانه هارا سوت می زند ؛ زبان پهنش را توی دهان لوله می کند ، و سرش را با زیر و بم آهنگ پیچ و تاب می دهد .آمده است بیرون . گوش می دهم گمان می کنم عهدیه باشد . سر از پنجره بیرون می کنم .ایستاده است ، پشتش به من است . یک لحظه سوتش را قطع می کندو برمی گردد و می گوید « بیا بریم ! دیر شد ه » و دوباره بقیه ی تصنیف را سوت می زند . دسته کیفم کنده شد ه است ، بندش را روی شانه ام می گذارم و می زنم بیرون . مادرم بی حال روی تخت توی حیاط افتاده است . آفتاب پاهایش را گرفته است . می نالد. برمی گردم، دست می کند زیر بالش و سکه ای را به طرفم دراز می کند . آن را می گیرم . لبخند می زند . می روم بیرون . بهمن هنوز سوت می زند. این بار آغاسی ؛ « آمنه آمنه، جام شراب منه... » دوساله است ؛ پارسال در امتحانات نهایی تمام مواد شد و بعد هم رفوزه . توی یک کلاس نیستیم ولی زنگهای تفریح بیشتر باهم هستیم . وقتی توی حیاط مدرسه کنار هم می نشینیم شکمش قور قورصدامی کند . خودم را به نشنیدن می زنم که خجالت نکشد ولی او می فهمد که من می شنوم و خجالت می کشد . زنگ بعد بهمن را پیدا می کنم دوتا پیراشکی خریده ام . یکی را به او می دهم . می گوید « ای دستت درد نکنه .» و گاز می زند . با زنگ آخر ، بچه ها توی خیابان منفجر می شوند .ظهر است ، از لابلای اذان بوی شامی توی کوچه ها پخش می شود . بین راه می رویم توی مسجد تا از سقاخانه اش و از توی کاسه های برنجی اش که با زنجیر بسته شده است آب بخوریم . ( کار هرروز مان است . چه زمستان و چه تابستان )سید مجتبی کنار منبر ایستاده و میکروفون گرد و بزرگی را توی دستش گرفته و دست دیگرش را کنار گوشش گذاشته است . قبلا خیال می کردم توی آن گلدسته ی بلند که شیشه های سبزرنگ دارد نشسته است و در حالی که همه را از آن بالا تماشا می کند اذان می گوید . فکر می کردم چطور می رود آن بالا و چطور بر می گردد این پایین . ولی بعدها نمی دانم از کجا - شاید از روی عقل و تجربه- فهمیدم که فقط بوق بلند گو آنجاست و نیازی نیست او برود و توی موذنه بنشیند و اذان بخواند . آب می خوریم و برمی گردیم . هر ماشینی که رد می شود بهمن اسمش و مدلش را می داند ؛ شورلت پنجاه و پنج ! ودوتاسوت یکی کوتاه و دومی کشیده تر . پیکان دولوکس پنجاه و یک و سوت مخصوصش و... خدایا بهمن این همه اطلاعات را چطور دارد ؟ او باید یک نابغه باشد .از جلوی فروشگاه «تاپو» که می گذریم آمریکایی ها را تماشا می کنیم ؛ مردها قد بلند و سرخ هستند و زنها با موهای زرد و کمرهای باریک ، شلوار جین پوشیده اند . به بچه هایشان نگاه می کنیم ؛ چقدر قشنگ و دست نیافتنی اند . آنها به ما اصلا نگاه نمی کنند . مغازه ی تاپو پراز مشروب و مجلات خارجی است . همان مجلاتی که صفحه هاشان لیز و براق است و بوی خوبی دارند و عکسهای زنهای لخت دارند. خارجی ها بوی مخصوصی می دهند . بهمن می گوید این بوی بدنشان است چون گوشت خوک می خورند . ولی این بو به نظر من بد نمی آید . فقط غریب است مثل بوی مجلاتشان . روز یکشنبه گذشته بهمن گفت « بریم داخل » گفتم : « نه !» بهمن رفت. من حیلی می ترسیدم ؛ از نگهبان که ایرانی بود و خیلی گردن کلفت ؛ که اگر پس یقه ی آدم را می گرفت رحم نمی کرد . از لای در چوبی داخل را تماشا کرده بود. گفتم : « چه دیدی ؟» گفت : « تاریک بود ولی فکر کنم سخنرانی داشتند .» امروز که یکشنبه نیست ،کلیسا بسته است . جلوی باشگاه مرکزی بهمن محو تماشای ماشینها است ، دوتا سوتمی کشد ؛ یکی کوتا و دومی خیلی بلندتر و می گوید «بنز ه لامصب » و من باید گفته باشم : « ها .... لامص
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید