خیزید که تا بر شب مهتاب زنیم
بر باغ گل و نرگس بیخواب زنیم
کشتی دو سه ماه بر سر یخ راندیم
وقت است برادران که بر آب زنیم
در آتش خویش چون دمی جوش کنم
خواهم که دمی ترا فراموش کنم
گیرم جانی که عقل بیهوش کند
در جام درآئی و ترا نوش کنم
در باغ شدم صبوح و گل میچیدم
وز دیدن باغبان همی ترسیدم
شیرین سخنی ز باغبان بشنیدم
گل را چه محل که باغ را بخشیدم
در بحر خیال غرقهی گردابم
نی بلکه به بحر میکشد سیلابم
ای دیده نمیخواب من بندهی آنک
در خواب بدانست که من در خوابم
در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم
گر جنگ کنی بکن در آن جنگ خوشم
ننگست ملامت بره عشق ترا
من نام گرو کردم و با ننگ خوشم
در دور سپهر و مهر ساقی ماییم
سرمست مدام اشتیاقی ماییم
در آینه وجود کردیم نگاه
ماییم و نماییم که باقی ماییم
..... مولوی ....