روزی اگر از چشمهایت رو بگردانم،
از آفتاب و ماه بر می گردد ایمانم
آن وقت ،حتی آینه آیینه ی من نیست
در جزر و مد اشک،می میرند چشمانم
من ماهی تنگ دهان کوچکت هستم
دور از نفسهای تو من زنده نمی مانم
یادم نیاور...نه...نیاور روز مرگم را
این قدر ازپایان خوشبختی نترسانم
ساکت نمان و دستهایت را نگیر از من
من طالع ناخوانده ی برگ درختانم
پاییز با من نیست و سردم نخواهد شد
تا پشت خطهای کف دست تو پنهانم
...حالا بخند و خیره شو در صورت خیسم
آرام در گهواره ی دستت بخوابانم
آرام در چشمان رویاییت غرقم کن
ابرم کن و دور سر دنیا بچرخانم
می خواهم ابر چشمهای آبی ات باشم
خورشید آبی سوز من باش و نبارانم
من خوابگرد خسته ی آغوش تو هستم
از خواب،بیدارم نخواهی کرد...
... می دانم