پاییز این فصل زیبای سال با غربتش آمده است
امروز برگی به زمین افتاد و هرگز به شاخه بر نگشت
وقتی دستهای زرد برگ به امید یافتن پناهگاهی
در آسمان خواب شاخه را می دید، درخت مرده بود
برگ به زمین نمی افتد ، به زمین می نشیند
و این مرگ تنها پایان یک آغاز است
آری شروع راه پاییز است
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|