روزی یک مرد ثروتمند پسر بچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدرفقیر هستند.آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید:نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟؟پسر پاسخ داد :عالی بود پدر...پدر پرسید:آیا به زندگی آنها توجه کردی؟؟پسر پاسخ داد بله پدر...و پدر پرسید چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟؟
پسر کمی اندیشید و پاسخ داد:فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا...ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد...ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند...حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بی انتهاست ....
حرفهای پسر زبان مرد را بند آورده بود و پسر بچه اضافه کرد"متشکرم پدر..تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم...."