
10-05-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چشمان پدر
این داستان درباره ی پسربچه ی لاغراندامی است که عاشق فوتبال بود.در تمام تمرینها او سنگ تمام می گذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود تلاشهایش به جایی نمی رسید.در تمام بازیها ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین می نشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت.
این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغرترین دانش آموز کلاس بود.اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد که به تمرینهایش ادامه دهد گرچه به او می گفت اگر دوست ندارد مجبور نیست این کار را ادامه دهد.
اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آنرا ادامه دهد.او در تمام تمرینها حداکثر تلاشش را می کرد به این امید که وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند.در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرینها شرکت می کرد اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند.پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می کرد.
پس از ورود به دانشگاه پسرجوان بازهم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرین ها شرکت می کردو علاوه بر آن به سایر بازیکنان هم روحیه می داد.این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامی تمرینها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.
در یکی از روزهای آخر مسابقات فصلی فوتبال زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می رفت مربی با یک تلگرام پیش او آمد.پسرجوان تلگرام را خواند و سکوت کرد.او در حالی که سعی می کرد آرام باشد زیر لب گفت:پدرم امروز صبح فوت کرده است اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟ مربی با مهربانی دستانش را روی شانه های پسر گذاشت و گفت:پسرم این هفته استراحت کن.حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.
روز شنبه فرا رسید.پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت.مربی و بازیکنان با دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند.پس جوان به مربی گفت:لطفا اجازه دهید من امروز بازی کنم.فقط همین یک روز!
مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است.امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند.اما پسرجوان شدیدا اصرار می کرد مربی در نهایت به او گفت باشد می توانی بازی کنی...
مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمی توانستند آنچه می دیدند را باور کنند.این پسر که هرگز پیش از آن در هیچ مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد.او می دوید پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد.در دقایق پایانی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد...
بعد از بازی مربی به او گفت:پسرم من نمی توانم باور کنم تو فوق العاده بودی بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی؟
پسر در حالیکه اشک چشمانش را پر کرده بود گفت:می دانید که پدرم فوت کرده است آیا می دانستید او نابینا بود؟
سپس لبخند زد و گفت:پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت می کرد.اما امروز اولین روزی بود که او می توانست به راستی مسابقه را ببیند. و من می خواستم به او نشان دهم که می توانم خوب بازی کنم...
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|