نمایش پست تنها
  #825  
قدیمی 10-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یک داستان کوچولو
دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي كردند. بين راه، سر موضوعي اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند. يكي از آنان از سر خشم بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي كه سيلي خورده بود سخت آزرده شد، ولي بدون آنكه چيزي بگويد، روي شنهاي بيابان نوشت: امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد.

آن دو كنار يكديگر به راه خود ادامه دادند تا به آباديی رسيدند. تصميم گرفتند که قدري آنجا بمانند و كنار بركه آب استراحت كنند. ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود لغزيد و در بركه افتاد. نزديك بود غرق شود كه دوستش يه كمكش شتافت و او را نجات داد.

بعد از اينكه از غرق شدن نجات يافت، روي صخره اي سنگي اين جمله را حك كرد: امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب از او پرسيد: بعد از آنكه من با سيلي تو را آزردم، تو آن جمله را روي شنهاي صحرا نوشتي؛ ولي حالا اين جمله را روي صخره حك مي كني؟
ديگري لبخندي زد و گفت: وقتي كسي مرا آزار مي دهد، روي شنهاي صحرا می نويسم تا بادهاي بخشش آن را پاك كنند؛ ولي وقتي كسي محبتي در حقم مي كند آن را روي سنگ حك می کنم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادم ببرد....
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید