نمایش پست تنها
  #859  
قدیمی 10-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

برخورد احساسات باهم در یک اتفاق


روزگاري در جزيره اي دور افتاده تمام احساسها در كنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي كردندخوشبختي. پولداري. عشق. دانائي. صبر.غم. ترس...هر كدام به روش خويش مي زيستند . تااينكه يك روز دانائي به همه گفت: هر چه زودتر اين جزيره را ترك كنيد زيرا به زودي آب اين جزيره را خواهدگرفت اگر بمانيد غرق مي شويدتمام احساسها با دستپاچگي قايقهاي خود را از خانه هاي خود بيرون آوردند وتعميرشان كردند. همه چيز از يك طوفان بزرگ شروع شدوهوا به قدري خراب شد كه همه به سرعت سوارقايقها شدندو پارو زنان جزيره را ترك كردند. در اينميان عشق هم سوار قايق شد اما به هنگام دور شدن از جزيره متوجه حيوانات جزيره شدكه همگي به كنار جزيره آمده بودند و وحشت را نگه داشته بودندو نمي گذاشتند كه اوسواربر قايقش شود. عشق به سرعت برگشت و قايقش را به همه حيوانات و وحشت زنداني شده سپرد. آنها همگي سوار شدند و ديگر جائي براي عشق نماند. قايقها رفتند و عشق تنها درجزيره ماند. جزيره هر لحظه بيشتر به زير! آب ميرفت و عشق تا زير در آبفرورفته بود. او نمي ترسيد زيرا ترس جزيره را ترك كرده بود. فرياد زد و از همه احساسها كمك خواست. اماكسي به کمکش را نرسيد. در همان نزديكي قايق ثروتمندي راديد و گفت:ثروتمندي عزيز به من كمك كن. ثروتمندي گفت: متاسفم قايقم پر از پول ونقره و طلاست و جائي براي تو نيست. عشق رو به (غرور) كرد وگفت: مرا نجات ميدهي؟غرور پاسخ داد: هرگز تو درآب ترشدي و مرا تر ميكني. عشق رو به غم كردو گفت: اي دوست عزيز مرا نجات بده اماغم گفت: متاسفم دوست خوبم من به قدري غمگينم كه ياراي كمك به تو را ندارم بلكه خودم احتياج به كمك دارم. در اين حين خوشگذراني وبيكاري از كنار عشق گذشتند ولي عشق هرگز از آنها كمك نخواست. از دورشهوت را ديد و به او گفت: آيا به من كمك ميكني؟ شهوت پاسخ داد البته كه نه! سالها منتظر اين لحظه بودم كه تو بميري يادت هست هميشه مرا تحقير مي كردي همه مي گفتند تو از من برتري ، از مرگت خوشحال خواهم شدعشق كه نمي توانست نا اميدباشد رو به سوي خداوند كردو گفت :خدايا مرا نجات بده ناگهان صدائي از دور به گوشش رسيد كه فرياد مي زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد. عشق به قدري آب خورده بود كه نتوانست خود را روي آب نگه دارد و بيهوش شد. پس از به هوش آمدن خود را درقايق دانائي يافت آفتاب درآسمان پديدارمي شد و دريا آرامتر شده بود. جزيره داشت آرام آرام از زيرهجوم آب بيرون مي آمد و تمام احساسها امتحانشان را داده بودندعشق برخواست به دانائي سلام كرد واز او تشكر كرددانائي پاسخ سلامش را دادوگفت: من شجاعتش را نداشتم كه به نجات تو بيايم شجاعت هم كه قايقش از من دور بود نميتوانست براي نجات تو بيايدتعجب مي كنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حيوانات و وحشت رفتي؟هميشه ميدانستم درون تو نيروئي هست كه در هيچ كدام از مانيست. تو لايق فرماندهي تمام احساسها هستي. عشق تشكر كرد و گفت: بايد بقيه راهم پيدا كنيم و به سمت جزيره برويم ولي قبل از رفتن مي خواهم بدانم كه چه كسي مرانجات داد؟دانائي گفت كه او زمان بود. عشق با تعجب گفت: زمان؟دانائي لبخندي زد وپاسخ داد: بله چون اين فقط زمان است كه مي تواند بزرگي و ارزش عشق رادرك كند.

برای تو که حقیقت را می جوییی!!!

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید