نمایش پست تنها
  #860  
قدیمی 10-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان يك پري

تقصير معلم ديني بود . البته به چيزي كه مي گويم ايمان ندارم . فقط احساسم اين را به من مي گويد . قضيه به سال ها پيش بر مي گردد . وقتي كه يازده ساله بودم . معلم ديني كه اسمش را فراموش كرده ام و فقط اندام لاغر و كله تاسش در خاطرم مانده ... ولي صبر كنيد . اگر اشتباه نكنم نام خانوادگي اش عارف نيا بود . هميشه عادت داشت چند دقيقه آخر كلاس به ما حرف هاي قلمبه سلمبه بزند . نمي دانم چه حكمتي داشت كه هميشه ده پانزده دقيقه اي وقت اضافه مي آورد و آنوقت بود كه شروع مي كرد به نصيحت ما دانش آموزان . چون عادت داشت لابه لاي حرف هايش چند قصه تعريف كند كه با اصل مطلب در ارتباط باشد همه به سخنراني اش توجه مي كرديم . هر چند كه حرف هايش از يك گوش تو مي آمدند و از گوش ديگر بيرون مي رفتند . خودش نيست اما خدايش كه اينجاست . باور بفرماييد علاقه خاصي به آقاي عارف نيا داشته و دارم و هميشه حرف هايش آويزه گوشم است و اگر چيزي در زندگي آموخته ام از دلسوزي هاي ايشان است و اميدوارم هر كجا كه هست خداوند پاسدار او و خانواده اش باشد .



البته صحيح نيست كه مي گويم معلم ديني مقصر بود . چون اصلن بنده خودم را مقصر و گناهكار نمي دانم . در ادامه عرايضم پي به بي گناهي بنده خواهيد برد .
يك روز آقاي عارف نيا سركلاس در مورد وفاداري و پاك بودن مرد و زن صحبت مي كرد . هيچوقت قصه اي كه آن روز تعريف كرد را فراموش نمي كنم . جريان از اين قرار بوده كه زني به شوهرش مي گويد ( گرمي زندگي ما به خاطر پاك بودن من است ) و شوهر با او مخالفت مي كند كه پاك بودن مرد است خانواده اش را پاك و سالم نگه مي دارد . خلاصه بحث بالا مي گيرد و به آنجا مي رسد كه مرد به زنش اجازه مي دهد چند روز به سطح شهر برود و با هر مردي كه دلش خواست نزديكي كند . زن قبول مي كند و به قصد اثبات حرفش به كوچه و خيابان مي زند . فرصت چند روزه مرد كه تمام مي شود زن به خانه اش برمي گردد . مرد از زن مي خواهد كه اجازه دهد او قضاياي اين چند روز را تعريف كند . خلاصه كلام اينكه مرد به زن مي گويد در اين چند روز با كسي برنامه اي نداشته و تنها كسي كه به او نزديك شده جواني بوده كه وقتي نقاب از چهره اش برداشته از كار خود پشيمان شده و رفته است . ناگهان اشك از چشمان زن سرازير مي شود و رو به شوهرش مي گويد ( به خدا قسم كه تو عين حقيقت را مي گويي ) مرد مي گويد كه در جواني اش شرايطي براي بودن با زني فراهم شده اما وقتي نقاب زن را كنار زده به ياد خدا افتاده و از گناه فاصله گرفته است و آن جواني كه نقاب زنش را برداشته در واقع آينه رفتار او بوده است . در پايان آقاي عارف نيا پيام و نتيجه داستان را گفت كه انشاءالله خودتان به آن پي برده ايد . پس من بيشتر از اين سرتان را درد نمي آورم .
البته من خودم را از آن مرد هم پاك تر مي دانم . چون به الله قسم تا به حال به ناموس كسي نگاه چپ هم نكرده ام . آن قصه به حدي من را تحت تاثير قرار داد كه اين تصميم را گرفتم . چون نمي خواستم در آينده كسي با آن ديد به زنم نگاه بكند . ديگر نتوانستم به جاي ناشناخته هيچ زني حتي فكر كنم چه برسد به آنكه نقشه انجام كاري را به مغزم را بدهم .
به سن ازدواج كه رسيدم خانواده ام اصرار به ازدواجم داشتند . اما من به حدي پاك بودم كه فكر هم خوابي با هيچ دختري را نمي كردم . در خودم توان آن را نمي ديدم كه در بستر دختري بخوابم و با او آن كار سقيف را انجام دهم و جنايت و خونريزي راه بياندازم . البته ازدواج سنت رسول خداست و هر جواني كه شرايط آن را دارد بايد به اين سنت پيامبر جامعه عمل بپوشاند .
تنها موردي كه براي ازدواج مناسب به نظر مي رسيد عمه زاده ام مهشيد بود . هم بر و رويي داشت و هم شوهر جوانش به تازگي به لقاءالله پيوسته بود و ازدواج با او را بركت و ثوابي بزرگ مي ديدم و از همه مهم تر ديگر خون و خونريزي در كار نبود . متوجه هستيد كه چه مي گويم ؟
عروسي آنچناني نداشتيم يك سفر زيارتي و خلاص. اصلن چه معني دارد عده اي را جمع كني و ساز و آواز راه بياندازي و اسباب گناه خلق شوي . ازدواجي كه باعث گناه ديگران شود خدا مي داند به كجاها ختم مي شود . شما كه غريبه نيستيد جاي برادر من را داريد تا مدت ها از نظر مقاربت با مهشيد مشكلي نداشتم اما نمي دانم بعدها چه اتفاقي افتاد كه ديگر به تنم مزه نمي داد . فكر نكنيد قوه مردانه ام ضعيف است . به هر حال گاهي براي تخليه كمرم كاري مي كردم . اما در كل نظرم نسبت به زن تغيير كرد . يعني آنجوري كه فكر مي كردم نبود . راستش را بخواهيد لذت واقعي را متعلق به اين دنياي فاني نمي بينم . اگر خداوند رحمتش را دريغ نفرمايد انسان ها لذت واقعي بدن را فقط در بهشت مي توانند لمس كنند . چون ما متعلق به اينجا نيستيم . به قول استاد زندگي ام آقاي عارف نيا ما مثل نوزادهايي هستيم كه از مادرشان جدا شده اند . در بهشت كافي است بگويي تشنه ام . سه جويبار از آب زلال ، شير و عسل در مقابلت جاري مي شود . البته چون در زمان پيامبران فقط اين نوشيدني ها وجود داشته آن ها اين مثال را زده اند . خودتان كه بهتر از من مي دانيد انبيا از گذشته ، حال و آينده خبر داشته اند . پس از نوشيدني هاي زمان ما هم بي اطلاع نبوده اند . اما اگر جاري شدن جويباري از قهوه ، شيركاكائو يا نسكافه را مثال مي زدند به طور قطع مردم حرف آن ها را باور نمي كردند و رسالتشان به انجام نمي رسيد . به نظر بنده چون در بهشت همه چيز مهيا است اگر شما حتي هوس پپسي كولا هم كنيد جاري مي شود . خداوند در بهشت حتي غريزه جنسي بشر را نيز فراموش نكرده و هزاران هزار پري زيبارو در رنگ ها و ابعاد مختلف و به هر صورتي كه دلت بخواهد با تو هم آغوش مي شوند و هر چه از آن ها طلب كني بي دريغ در اختيارت مي گذارند . آنجا جواني هميشه با توست و مي تواني لابه لاي اندام بهشتي پري رويان غلت بزني بي آنكه نگران درد يا قاعدگي شان باشي . نمي توانيد تصور كنيد چه لذتي دارد هم آغوشي با پري رويان قدسي بهشت . اگر مردي مي خواهد به اين آرزوها برسد بايد فقط خدمت خلق خدا در ذهنش باشد و به لذت هاي فاني و زودگذر اين دنيا پشت كند .
از آنجا كه به پاك بودن خودم ايمان داشتم پاكي مهشيد هم مثل روز برايم روشن بود . حتي بعد از آن تلفن هاي مشكوكي كه به اداره ام مي شد . خودتان كه از اينگونه مزاحمت ها بي اطلاع نيستيد . به واسطه شغلتان حتمن زياد با اين جور موارد برخورد داشته ايد . از اينجور آدم ها كم پيدا نمي شود كه زنگ مي زنند و مي گويند زن تو با كسي رابطه نامشروع دارد و گاهي به خانه آن مرد مي رود . حتي آدرس هم داده بود . اوايل زياد اعتنا نكردم ولي تصميم گرفتم اين شك را كه در دلم رسوخ كرده بود يك جوري از بين ببرم . بنابراين روزي كه آن مرد دوباره تماس گرفت و گفت كه زنم در خانه آن مرد است به مهشيد زنگ زدم اما كسي جواب نداد . به مدت يك ساعت هرچند دقيقه يكبار شماره منزل را مي گرفتم تا بالاخره مهشيد گوشي را برداشت و گفت كه حمام بوده است . خيالم راحت شد . ولي مگر مزاحم ول كن بود ؟ تا اينكه يك روز زنگ زد و گفت آن مرد غريبه به خانه ام آمده است . ما كه معصوم نيستيم . به هر حال دل آدم است مي لرزد ديگر . مرخصي يك ساعته اي گرفتم و به سمت خانه ام راهي شدم . در حياط را جوري باز كردم كه صدايي ، جيره اي از لولاهايش بلند نشود . از شما چه پنهان وقتي به پشت در رسيدم از خانه صداي آخ و اوخ زنانه مهشيد و هس هس مردانه اي بيرون مي آمد . خب آن هس هس سينه من نبود و كسي كه در مقابل چشم هايم تنش با تن مهشيد در هم مي پيچيد من نبودم . لابد از حال رفتم كه وقتي به هوش آمدم كسي توي خانه نبود و فقط صداي مهشيد بود كه كنار باغچه گريه مي كرد و فين فين آب دماغش را بالا مي كشيد . به اين عطر بهشتي تان قسم باور بفرماييد حتي دست هم رويش بلند نكردم . تا چند روز خودم را توي اتاق حبس كردم و فقط با خداي خودم راز و نياز مي كردم . مهشيد هم از خانه تكان نخورد و از فرداي روز حادثه صداي شَرَق شَرَق ظرف هايش از آشپزخانه بالا مي آمد و گاهي هم ظرفي را روي كاشي ها خرد مي كرد .
در اين دنيا همه ما مسافريم و نبايد منافع شخصي مان را به تقدير الهي ترجيح دهيم . توي آن چند روز خيلي فكر كردم . به پاكي خودم و خيانت زنم . به اين نتيجه رسيدم كه حرف معصوم بي حكمت نيست . اگر من پاك بودم پس زنم هم بايد پاك دامن باشد و اگر خلاف آن اتفاق افتاد معني اش اين است كه حكمتي در كار است . چه كسي مي داند كه حكمتي در ارتباط زنم با آن مرد نبوده . شايد خواست خدا اين بوده كه زنم با مردهاي ديگر ارتباط داشته باشد و به زودي ثواب كار معلوم شود . فقط خداست كه به همه امور واقف است .
بعد از چند روز كليد را توي قفل چرخاندم . در اتاق را باز كردم و توي حمام خزيدم . غسلي به تن زده و فريضه صبح را به جا آوردم . نمي دانم چهره ام چه تغييري كرده بود كه وقتي مهشيد چشمش توي چشمم افتاد مثل جن زده ها خشكش زد . يك جارو و كيسه اي نايلوني دستش گرفت و به اتاقم رفت تا كثافت هايي را كه گوشه اتاق خالي كرده بودم را جمع كند . گواهي كسر حقوقم را مچاله شده راهي سطل زباله كردم و منتظر جرينگ جرينگ زنگ تلفن شدم كه بعد از مدتي بالا آمد . خودش بود . پرسيد كه آن روز به خانه ام رفته ام يا نه ؟ خب من هم واقعيت را برايش تعريف كردم . بنده خدا خشكش زد . حدس مي زد لابد جنازه زنم را توي باغچه چال كرده ام يا او را قطعه قطعه كرده و به جايي خارج از شهر برده ام . نمي خواهم سرتان را درد بياورم . تماس هاي آن مرد ادامه پيدا كرد و نمي دانم چطور با هم دوست شديم و چطور او را به خانه ام دعوت كردم . تقدير الهي است ديگر . قيافه اش بد نبود و خيلي جوان تر از صدايش نشان مي داد . خودتان كه مي دانيد گوشي تلفن صداي آدم را پيرتر مي كند . خلاصه با آن مرد به خانه ام رفتيم و از مهشيد خواستم كه لخت شود و تن مرد را به آغوش بكشد . به گمانم مثل حالا كه دست نوراني و سفيد شما دارد مي نويسد ؛ نوري ، چيزي در چهره ام دميده شده بود كه وقتي مهشيد به چشم هايم زل زد نتوانست مخالفت كند و تن داد به تن مردي كه حالا حس يك دوست و برادر صميمي را به او داشتم . تا مدت ها مهشيد از حضور من خجالت مي كشيد و مثل تكه گوشتي دراز مي كشيد زير پاي مرد . ولي بعد از مدتي او هم سعي مي كرد به لذت هاي دنيوي اش برسد . خودش كه نمي گفت اما هالو كه نيستم . آخ و اوخ صدايش و چروك هايي كه بين ابروهايش مي افتاد زار مي زد كه دارد مكيف مي شود . راستش را بخواهيد اوايل از اينكه مهشيد عذاب مي كشيد در مقابل من آن كار را بكند كيف مي كردم ولي به تدريج سعي كردم فقط به رسالتي كه به من محول شده فكر كنم . به قول آقاي عارف نيا ما همه ماموريم و نبايد به تقدير الهي معترض شويم و عليه خدا شورش كنيم .
استغفرالله بنده ادعاي پيامبري و داشتن چشم بصيرت نمي كنم ولي يك روز كه هن و هن مهشيد و آن مرد بالا گرفته بود يكهو آن ها تبديل به دو پري شدند كه در هم مي پيچيدند و مرا به سمت خودشان دعوت مي كردند . خوب كه نگاه كردم كَپَل هاي مرد را ديدم كه به سمت آسمان بالا و پايين مي رفتند و برق مي زدند . موهاي بور مرد تو هوا افشان شده بود . يعني مرد كه نبود ، پري شده بود . باور بفرماييد پري شده بود و اطرافش پر شده بود از دار و درخت هايي كه پرنده ها از سر و كولشان بالا مي رفتند . من هم كمي آنطرفتر روي چمن زارها لم داده بودم و هس هس مي كردم . خانه ام بهشت شده بود . به الله قسم بهشت برين شده بود . خوب شما توي بهشت باشيد و يك پري قدسي شما را طلب كند چه عكس العملي نشان مي دهيد ؟
نمي دانم چطور خودم را به پري رساندم . پسم زد . لاكردار چه زور عجيبي داشت و سعي مي كرد با عشوه و ناز من را از خودش دور كند . چند بار پرتم كرد تا اينكه كله ام خورد به ديوار . يكهو ديدم مردي با سبيل هايش روبرويم ايستاده و مثل گاو نري هوف هوف مي كند . شيطان بود . به الله قسم شيطان بود . آقاي عارف نيا بارها گفته بود شياطين براي فريب بنده هاي مخلص خدا هزاربار چهره عوض مي كنند . داشت كفر مي كرد و به پير و پيغمبر بد و بيراه مي گفت . توي آشپزخانه خزيدم و چاقوي بزرگ گوشت بري را بيرون كشيدم . حالا به حكمت حرف هاي آقاي عارف نيا پي برده بودم . من و مهشيد وسيله اي شده بوديم براي شكار يك شيطان . يك شيطان توي خانه من به دام افتاده بود و اگرنمي جنبيدم از دستم فرار مي كرد . داشت لباسهايش را مي پوشيد كه چاقو را توي كپلش فرو كردم . افتاد . دست مي كشيد به سمتم تا شايد بتواند چاقو را بقاپد . چند بار تيزي را روي مچش كشيدم . چند بند انگشتش از پنجه جدا شده بود و توي خون نجسش بالا و پايين مي پريدند . خسته كه شد چاقو را روي گردنش كشيدم و سرش را گوش تا گوش بريدم و گذاشتم ور سينه اش .
خودتان كه ديديد بنده بي گناهم . كساني كه به من تهمت قتل مي زنند حتمن خودشان همدستان شيطانند . قول مي دهم اگر آزادم كنيد وقتي به خانه ام برگردم به حول قوه الهي و با كمك زنم مهشيد شياطين ديگري را به دام بياندازيم . كسي را كه به خاطر كشتن شيطان محاكمه نمي كنند . من به پاكي و عدالت شما ايمان دارم . شما مرد معتقدي هستيد و مطمئنم مثل بعضي ها فكر نمي كنيد كه آن زن قصه توي چند روز مهلتي كه مردش داده بود سير براي خودش كيف كرده و آن اشكها فيلمش بوده اند .
شما يك فرشته واقعي هستيد . من آن نور آسماني را در صورت شما به وضوح مي بينم و آن چشمان گيرا و براق شما كاملن براي من مشخص مي كند شما يك موجود بهشتي هستيد . بگذاريد خوب شما را ببينم . باور بفرماييد از نگاه كردن به شما خسته نمي شوم . آن ابروهاي كشيده و چشمان خمار يك موهبت الهي است . بگذاريد كه شما را سير ببوسم و تن بلورين شما را در آغوش بكشم و محكم بفشارم . شما زيباترين پري هستيد كه تا به حال ديده ام . تن پر از معنويت خودتان را در اختيارم بگذاريد تا با شما درآميزم . اجنه ها ولم كنيد او يك پري واقعي است . هديه اي است از جانب خدا به خاطر كشتن يك شيطان . مگر كوريد كه نمي بينيد او يك پري است . اين لذت معنوي را از من دريغ نكنيد و بگذاريد پري ام را به آغوش بكشم . ولم كنيد اجنه هاي لعنتي . ولم كنيد ...
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید