
10-17-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوي اول بارون
رسیده ایم به فرازهای آخر زیارت عاشورا . من مدام از خودم می پرسم " یعنی مامان بهش گفته ؟ " و بابا با همان صدای نسبتا بلند ادامه میدهد : السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی ... همیشه دوست داشتم بابا کمی صدایش را پایین تر بیاورد و مثل هر روز بعد از نماز صبحش زیارت عاشورا بخواند . همان طور زمزمه وار . آدم دلش می خواهد از توی رختخواب به صدایش گوش بدهد و ندهد . صبح ها ویندوزم با صدای زیارت عاشورا خواندن بابا کم کم بالا می آید . خیلی حال میدهد وقتی صدایش می آید آدم زیر پتو از این پهلو به آن پهلو بشود و فکر کند " هنوز دیر نشده " اما یکهو می بینی صدایش کمی گنگ شده و دارد می گوید " الذین هم بذلو مهجم دون الحسین ... " . آن وقت است که باید یکهو از جایت بپری و وقتی به اتاقت می آید و چراغ را روشن می کند ، قبل از این که بپرسد " علی ، بابا بیداری ؟" بگویی " بیدارم بابا " .
آدم هایی که از کنارمان می گذرند به ما نگاه می کنند و من نمی توانم به بابا بگویم آرام تر بخواند . انگار نه انگار که توی بهشت زهرا ، سر مزار یک شهید و فقط برای دو نفر دارد می خواند .
گردنم درد گرفته اما تا رسیدن به سجده سرم را بالا نمی آورم . زیارت عاشورا که تمام میشود سر از سجده برمیدارم و می بینم خانواده ای که کمی آن طرف تر دور یک سنگ نشسته بودند رفته اند . یک دختر جوان بود ، یک زن و یک پیرمرد . وقتی ما آمدیم آن ها آن جا بودند . قبل از این که بنشینیم دختر نگاهم کرد و کمی جابه جا شد . من دست بابا را گرفتم و گفتم " اینجاس " . کنار هم نشستیم و بابا دستش را روی سنگ کشید و در شیار قرمز رنگ فرو برد و حروف ی ز دال الف و نون را دنبال کرد . خم شد و سنگ را بوسید . مثل همیشه کف دستش را دو سه بار روی سنگ زد و مثل همیشه گفت " یزدان چطوری ؟ " بعد من دقیقا مثل همه ی عصر جمعه های دیگر با آب بطری سنگ را شستم و بابا سکوت طولانی اش را آغاز کرد .
این را هم نمی توانم به بابا بگویم که چقدر از این سکوتش می ترسم . این را اصلا به خودم هم نمی توانم بگویم . هرهفته به اینجا که می رسیم منتظرم تا زودتر زیارت عاشورا را شروع کند . هر ثانیه اش یک سال می گذرد و انگار یک دیوار سنگی بین من و این آدمی که کنارم نشسته کشیده اند . انگار اصلا من وجود ندارم . انگار بی حرمتی بزرگی کرده ام که این جا کنار این مرد نشسته ام . اما خوب می دانم که اگر این سکوت طولانی را تحمل کنم ، موقع برگشتن، توی ماشین سر حرف ها باز می شود و از هرچه دلمان بخواهد می گوییم . خاطره های قشنگش را در همین فرصت برگشتن از بهشت زهرا شنیده ام . مثلا خاطره ی دو ساعت کشتی گرفتن با یزدان ، روی پشت بام یکی از ساختمان های دوکوهه . یا آن لاک پشتی که یکی از بچه ها جنازه اش را پیدا کرده بود و لاکش شده بود جاسیگاری شان . احتمالا مامان یکی دو روز پیش حرف های من را به بابا گفته باشد . تا الآن که بابا هیچ عکس العمل خاصی نشان نداده . اگر حرفی با من داشته باشد باید موقع برگشتن ، توی ماشین بگوید . اگر چیزی نگوید خودم سر حرف را باز می کنم . اما چطور ؟
یک بار که روبرویم را نگاه کردم دیدم پیرمرد قفل قفسه ی آلومینیومی بالا سر سنگ را باز کرده و دارد قاب عکس جوانی را دستمال می کشد . چشمم در چشم دختر افتاد و سرم را پایین انداختم . نفس عمیقی کشیدم و با صدا بیرون دادم . سر بابا تکان کوچکی به طرف من خورد و زیارت عاشورا را شروع کرد . فکر کرد منظورم با او بود .
می گوید : " علی ، حاج سعید رو بذار یه حالی بکنیم ."
می گویم : شرمنده ت ، رم موبایلم رو فرمت کرده م .
چینی به پیشانی اش می افتد و می پرسد " یعنی چی ؟ "
می گویم " یعنی گوشیم ویروسی شده بود . مجبور شدم هر چی توش داشتم پاک کنم . حاج سعید هم پرید ."
چین های پیشانیش محو می شوند و دوباره همان جا پیدا می شوند " علی حال ما رو گرفتی با این گوشیت "
خیسی روی سنگ دیگر خشک شده اما یک قطره آب روی سنگ روبروی ما می افتد . درست جلوی تاریخ شهادت و 1364 را تبدیل می کند به 13640 . بعد یک قطره دیگر و بعد همین طور پشت سر هم قطرات باران روی سنگ می افتند و سنگ را خال خال می کنند . می گویم " بابا پاشو بریم "
دستش را روی سنگ می کشد و می گوید " یه دقه بشین یه کم بوی اول بارون بشنفیم بعد بریم "
چطور شروع کنم ؟ مثلا بگویم " ببین بابا . می خوام یه چیزی بهت بگم که قبلا به مامان گفته م . فقط اجازه بده تا آخر حرفمو بگم بعد نظرت رو بهم بگو . یکی از همکلاسی هام هست که ... " نه ، همین طوری که نباید رفت سر اصل مطلب . می گویم " بابا می دونی من چند سالمه ؟ من متولد 1364 ام . خب پس من دیگه اون علی سابق نیستم . پس طبیعیه که من مثل هر کس دیگه ای در این سن ... " اّه . این طوری هم نیست . مگر می خواهم درس بدهم . نمی دانم . به بابا نگاه می کنم که کف دستش را روی سنگ گذاشته . انگار که دست روی شانه ی رفیقش گذاشته .
همیشه اول باران گرفتن می رود توی حیاط و کنار باغچه می نشیند و بوی اول باران را با ولع می دهد توی سینه اش . این عادت را هیچ وقت ترک نمی کند . فقط آن وقتی که زانویش ضرب دید و مجبور شد گلبال را برای همیشه بگذارد کنار ، این عادتش هم برای چند ماهی فراموشش شد . می گفتم " بابا بارونه ها " می گفت " اِ ؟! یه چند دقه پنجره رو باز بذار "
حالا خال های خیس ، سطح سنگ را پوشانده اند و شیار قرمز رنگ حروف " یزدان عاکف " را پر کرده اند . می گویم : " بابا حسابی خیسمون کردی . پاشو بریم . من پس فردا امتحان دارم " دستش را می گیرم و بلند می شویم .
آن عصر جمعه ای که آقای زبیری را این جا دیدم هم باران می آمد . کوچکتر که بودم بعضی جمعه ها با چند نفر دیگر از رفقای قدیم می آمدند سراغ بابا . من هم باهاشان می آمدم و کنار بابا میرفتیم سر مزار شهدایی که می شناختند . بعد کم کم تعدادشان کمتر شد و دیگر کسی جمعه ها سراغ بابا نیامد . تا این که یک بار وقتی داشتیم به مزار یزدان نزدیک می شدیم آقای زبیری را دیدم که کنار سنگ ایستاده . ما را از دور دید و شناخت . می خواستم به بابا بگویم فلانی ست ، که دیدم رو برگرداند و با قدم های بلند از روی سنگ ها رد شد و رفت . چیزی نگفتم . با نگاهم دنبالش کردم که رفت و توی پژوی سیاه رنگی ، کنار راننده نشست و با دستش اشاره کرد که زودتر راه بیفتد . وقتی ماشین داشت دور می شد سر چرخاند و نگاهم کرد و بعد سریع نگاهش را دزدید .
توی ماشین بابا می گوید " یه شب توی جزیره مجنون با یزدان داشتیم مهمات می بردیم طرف خط . یهو زد بارون گرفت . من پشت فرمون استیشن بودم . یزدان شیشه رو کشید پایین گفت بذار بوی اول بارون بیاد تو . گفتم یزدان بیچاره شدیم الآن می مونیم توی گل . هی همین جوری نفسای عمیق کشید گفت بوی اول بارون رو نفس بکش . آخرش هم قبل از این که به خط برسیم چرخ ماشین موند توی یه چاله پر از گل ... "
این یکی را تا حالا تعریف نکرده است . می پرسم " جزیره مجنون کدوم عملیات بود ؟ "
می گوید " خیبر . آره خلاصه . گیر کردیم اساسی . پیاده شدیم دو تایی سنگ گذاشتیم زیر چرخ ولی فایده نداشت . یزدان گفت کاری نمیشه کرد باید صبر کنیم ماشین پشت سری برسه هلش بده . نشستیم توی استیشن و یزدان یه چیزی تعریف کرد . گفت مادرش نامه داده که بیا تهران با داییت حرف زده م ، بیا دختر داییت رو بگیر . گفت احتمالا مرخصی پونزده روز بعدی رو که برگردم خونه ، عقد کنیم . همچین گل از گلش شکفته بود ولی سرخ شده بود . گفتم پس بگو عین خیالت هم نیس که مثل خر توی گل موندیم . گفت از پونزده سالگی عاشق دختر داییش بوده ... "
ضربان قلبم بالا رفته . حالا وقتش است که حرفم را به بابا بزنم . می گویم " پس خوشحال بود "
بابا با لبخند می گوید" خوشحــــــــال "
می گویم " خیلی خوشحال بود ؟ "
چین می افتد به پیشانی بابا و لبخند از صورتش محو می شود . آرام می گوید " آره خیلی خوشحال بود " رویش را برمی گرداند . من را که نمی بیند . حتما می خواهد من رویش را نبینم . احساس می کنم بابا دارد توی این بازی جر می زند . الآن وقت سکوت کردن نیست . دارد فرصتم را از من می گیرد . ولی من چطور بگویم ؟ از کجا شروع کنم ؟
ماجرا را ادامه نمی دهد ولی بقیه اش را قبلا گفته . شب عملیات از هم جدایشان می کنند و بعد از عملیات نمی توانند همدیگر را پیدا کنند . بابا با اولین دسته برمی گردد عقب . توی اندیمشک هم سراغ یزدان عاکف را می گیرد ولی کسی خبری از او ندارد . با قطار می آید تهران و نصف شب می رسد راه آهن . از راه آهن تا محله شان می آید و جلوی مسجد به حجله های روشن نگاه می کند . آن جا عکس یزدان را روی یکی از حجله ها می بیند . همانجا می نشیند و گریه می کند . همیشه وقتی به این ماجرا فکر می کنم با خودم می گویم کاش همانجا توی عملیات خیبر چشم هایش را از دست داده بود . خیال تصویر پدر در حالی که نیمه شب در خیابان خلوت کنار حجله یزدان نشسته و گریه می کند برایم هولناک است . انگار هیچ آدمی را نمی توانم تنهاتر از این تصور کنم . نه ، نمی توانم حرفم را بگویم . به پدر نگاه می کنم . می خواهم همین لحظه فرمان ماشین را ول کنم و او را محکم در آغوش بگیرم . نمی خواهم حتی یک لحظه بیشتر سکوت کند . اما چطور می توانم ؟ حالا باید چه بگویم ؟
سرش را به طرف من می چرخاند و می گوید : می دونی که چرا این خاطره رو تعریف کردم ؟
نگاهش می کنم : نمی دونم .
می خندد : اصلا نمی دونی ؟!
سرفه می کنم و می گویم : خب راستش یه کم می دونم .
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|