نمایش پست تنها
  #862  
قدیمی 10-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گربه هاي اتوبان
1نمی‌دانم. هیچوقت هم نفهمیدم. مثلن همین دوشب پیش. نه من و نه آن زیبارویی که زیرم مانده بود و ران‌هایم توی ران‌هایش کشیده می‌شد، نفهمیدیم. دخترک چشمهاش بسته بود و دهانش باز و چانه اش را رو به فضای خالی‌ی بالای سرش هل می‌داد که خیسی‌ی قطره‌ها را روی صورتش حس کرد. او هم نفهمید. مثل خودم. لابد فکر می‌کرد توی آن لحظه‌های اوج، از فرط لذت است که مرد امشب‌اش، دست‌های لاغرش را دو طرف سرش ستون کرده، روی صورتش خم شده و توی تاریکی، خیسی‌ی چشم‌هایش را روی گونه‌های او چکانده. خود من هم نفهمیدم. مثل همان زیبارو. شاید دلش برایم سوخت. اما نفهمید. می‌دانم. چندمین بار بود و هربار می‌خاستم که نشود و اینگونه نباشم و فراموش کنم. می‌خاستم مال او نباشد امشب این چشم‌ها و گرمای نفس او نباشد که روی صورتم پخش می‌شود. می‌خاستم این‌بار گریه نباشد. دوست داشتم مثلن به خندیدن گربه‌ها در خیابان‌های نیمه شب فکر کنم و نروم توی نخ آن دوتا تیله که باز توی سرم بچرخند و گرد شوند و از چشم‌هایم بیرون بریزند. خوب بود به گربه‌ی آن شبی فکر کنم که نیم ساعت زل زدن و تکان نخوردن را تحمل کرد و خنده‌ام را دید. نمی‌رفت. چشم‌هاش توی تاریکی برق می‌زد و نگاه می‌کرد و هی می‌گفت "چیه چرا گریه می‌کنی؟" گفتم برو و بعد افتادم به پهلو. نتوانستم. خودش را با ملافه پوشاند و روی سرم خم شد. می خاست دست توی موهام بکند که دستش را گرفتم. ترسید. این دست‌ها مال من نبود. دست‌ها...می‌گفت: "همیشه موهات بلند باشه. بخند. همیشه بخند تا رو گونه‌ت چال بیفته. کمتر بکش. نگرانم نکن."
ملافه را روی سرش کشید و پشت به من شانه‌هاش لرزید. گفتم: "پولتو کامل می‌دم، نترس." گریه می‌کرد. یادم نمی‌آمد. فردا را. لحظه را. فقط توی شیشه‌ها بودم و مات خنده‌ها و عطرهای فراموش‌شده. می‌ترسیدم از اینکه روز دیگری باشد. می‌ترسیدم از اینکه باز صبح تابستان، با طلایی‌ی تند آفتاب و سرسام گنجشک‌ها خودش را توی کوچه ولو کرده باشد. به پرده دست نزدم. زیر سماور روشن بود و ابر کوچکی توی آشپزخانه‌ی کوچک، پا گرفته بود. دلم برف می‌خاست. سفید. سیگارم را توی زیرسیگاری تکاندم و به ران‌های لختم دست کشیدم که سفتی صندلی رویشان جا انداخته بود. به جای خالی ساعت روی مچم نگاه کردم. خنکی اول صبح پرده را تکان می‌داد. از این زاویه که پشتش به من بود، می‌شد خط ستون فقراتش را تا جایی که ملافه اجازه می‌داد و گودی و باریکی‌ی کمرش به پهنای استخوان لگنش می‌رسید، دنبال کرد. سیگار را توی زیرسیگاری خاموش کردم و ملافه را تا شانه‌هایش بالا کشیدم. آسانسور با لرزش کوچکی راه افتاد و دو طبقه پایین‌تر ایستاد. "طبقه‌ی همکف" از صداش برمی‌آمد او هم زیبا باشد. زیبارو.

2
پل خلوت بود، رود، مرداب. از سبزی‌ی احمقانه‌ی کاج‌های کوتوله‌ی کنار پیاده رو خنده‌ام گرفته بود. کنار آب زن و مردی توی هم پیچیده بودند. لرزش تایرهای موتور کهنه‌ای توی دلم را خالی کرد. خورشید از آن دورها قد می‌کشید که تاریکی‌ی بین درخت‌ها را پر کند.
-مراقب باش. همسایه‌ها می‌بیننت.
چرخ، دنده‌ای نبود و تمام سربالایی‌ را به زحمت پا زده‌بودم که خودم را برسانم پشت بالکن. جای بندهای کوله‌پشتی و زین صندلی لای پاهایم خیس بود. تاریک بود و باد خنک توی صورتم می‌خورد. اتوبان خلوت بود. عرق روی صورتم خنک بود. باد بود. بعد از تپه‌ی کوچکی، از آن دور شبح صفه دیده می‌شد. آرام و بی‌حرکت بود. انگار که به چیزی فکر کند.
حتمن توی همه‌ی شهرهای دنیا صفه هست. حتی اروپا. حتی آن شهرهایی که مثلن مثل پاریس، خیابان‌های پرنور و شلوغ دارد و پر است از گالری‌ها و کافه‌ها با آرتیست‌های گردن‌کلفت. آنجا هم حتمن صفه‌ای هست که آهسته بنشیند و از دور نگاه کند. ساکت باشد و فقط به برق‌برق نورهای مثلن ایفل نگاه کند. دردش بگیرد و سرش را پایین بیندازد و کودکانه با سنگریزه‌هایش بازی کند. نه. صفه هنوز برای کوه بودن خیلی بچه است.
نگاهش کردم. هنوز آرام و بی‌حرکت سرجایش نشسته بود. انگار که به چیزی فکر می‌کند. چراغ‌هاو نورها روی صورتش پاشیده می‌شدند و رد می‌شدند. توی آینه‌ی عقب نگاه کردم. اتوبان خلوت بود.
"شهید کشوری"... پدرم می‌گفت عرق می‌خورد. مرد بود و فردا نمی‌شناخت. برعکس خیلی‌هایی که مرد نبودند و عرق نخوردند و ماندند برای فردا. و حالا اسمش، مثل همه‌ی اسم های دیگری که کوچه و خیابان‌های این شهر را پر از بوی مرده کرده بود پا به پای ما می‌آمد. اتوبان خلوت بود. دستم را به طرف پایش و دستی که روی پایش بود دراز کردم. مشت کردم. رو به من برگشت. دست دیگرش را که روی لب‌هاش بود برداشت و با دو دست، مشتم را فشار داد. نگاهش کردم. نور چراغ‌های اتوبان تندتند از روی لبخندش رد می‌شدند.
-دلم برای تیله‌ تنگ می‌شه.
-میگم تا حالا دقت کردی چندبار از اینجا رد شدیم.
-اینجا، اتوبان ماست.

3
پارک بوی صبح تابستان را می‌داد. تکان چند سایه، گرمای زردرنگ روی پلک‌هایم را دزدید. چشم باز کردم. گربه‌ای لای پاهایم می‌پیچید. مرد بزرگی از پشت موتور پیاده شد و بالای سرم ایستاد. سرش پشت به نور خورشید اندازه‌ی یک کلاه‌کاسکت گرد بود و آنتن بی‌سیم پر سروصدایش از گوشه‌ی جیب شلوار مردانه‌ی مشکی‌اش بیرون مانده بود.
-پاشو. پاشو.
هنوز سرم درد می‌کرد. از پشت صدایم زده بودند و یکهو سرم را از روی پاهایش برداشته بودم و به چارچوب در خورده بود. موهایم لای انگشت‌هایش نبود و انگشت‌های بازش روی هوا خشکیده بود. می‌ترسید. پیاده شده بودم و می‌ترسید. می‌ترسیدم. که کاش مزرعه نبود و ابر نبود و کنار نمی‌زدم تا بوی تن‌اش بیقرارم نکند. که باران نبارد و نگوید که خیس می‌شوی تا لبه‌ی در ننشینم و و روی لبهای خیسم دست نکشد. که چشم‌هایش را نبندد.
سرد بود. خم بودم و خیس. آهسته صدام می‌لرزید. توی ماشین سایه‌ی چهار دهان با هم صحبت می‌کردند. زانو سست کرده بودم و دست راستم می‌لرزید. دست بزرگی که روی کاغذ می‌نوشت انگشت جوهری‌ام را پای کاغذ بیرنگی فشار داد. کارتها را گرفتم. دست پراز انگشتری، سرم را از شیشه هل داد بیرون. افتادم. همه‌جا زیادی خیس بود. ماشین سبز دور شد. تنم می‌لزید. در را باز کردم و توی ماشین نسشتم. ماشین لرزید و راه افتاد. قطره‌ها با شدت روی شیشه می‌خوردند. خسته بودم و خیس. دست راستم را مشت کردم و لای ران‌هایم فشار دادم. نگاهم می‌کرد. کمربندش را باز کرد و بطرفم خم شد. دهانش را روی صورتم گذاشته بود. نفسش لای موها و روی گردنم را گرم کرد. چشم‌هاش بسته بود. می‌لرزیدم. سرش را روی گردن و سینه ام کشید و پایین رفت. جای لبش را روی دست راستم حس کردم. هنوز باران می‌بارید. روسری‌اش پس رفته بود. بوی موهایش می‌آمد. بوی ابرها. اتوبان خلوت بود.

4
بیخابی‌ام را از کنار رودخانه تا مغازه کشاندم. کلید انداختم. در که باز شد بوی تند کتاب زیر بینی‌ام خورد. آشغال‌ها را کنار سطل ریختم. زود بود و همه‌ی مغازه‌ها بسته بودند. سیگاری روشن کردم و به دیوار کافه تکیه دادم. صورتم را به شیشه چسباندم و دود را روی تاریکی‌ی آن‌طرف شیشه فوت کردم. توی صورتم برگشت. نشسته بود آن‌طرف میز و سیگار پیچیدن مرا تماشا می‌کرد. خندیدم. یاد حسن افتاده بودم. یاد این که او هم حتمن الان دارد با موهای قرمز، توی یکی از کافه‌های پاریس به یاد ماگدا سیگار می‌پیچد.
فضای کافه پر بود از مشتری‌های کتابفروشی و نگاه‌های آشنا. عینکم را روی میز گذاشتم. گفت: "شاید دیگه برنگردم" و خندید. خندیدم.
-اصن شاید با همین ازدواج کنم و اونجا اقامت بگیرم.
و به دوست هلندی‌اش که قدبلند بود و بور،‌ اشاره کرد. صورتش را مات می‌دیدم که به ما نگاه می‌کرد و معلوم بود از حرف‌هامان چیزی نمی‌فهمد. سیگار را طرف دهانم بردم و لبه‌اش را با نوک زبان خیس کردم. نگاهم می‌کرد. سیگار پیچیده را روی میز گذاشتم. عینکم را به چشم زدم و دستی توی موهایم کشیدم. پایش را از زیر میز به پایم می‌زد. نگاهم را از رومیزی برداشتم. توی چشم‌هایش خیره شدم. خندید. خندیدم. قهوه‌ها دیر شده بود.

5
اتوبوس وسیله‌ی باعظمتی‌ست. مثل خیلی دیگر از باعظمت‌های دنیا، توی اتوبوس هم می‌شود چیزهای زیادی دید. مثلن پیرمردی که روزی چهار نوبت روبروی امام‌زاده صلوات می‌فرستد. زنی که چادرش را با دندان گرفته و پشت به مردها کرده. دخترمدرسه‌ای که توی چشم‌هایت زل می‌زند و می‌خندد. اگرچه خیلی‌هاش احمقانه، تکراری و طبق معمول باشد و حالت را بهم بزند. و قرار باشد اگر، که به اتفاق‌ها ایمان بیاوری اتوبوس پر از اتفاق است. مثل ساعتی که گم کنی و هیچوقت نفهمی کی یا کدام خط. یا تیله‌ای که از دست دختربچه‌ای کف اتوبوس رها شود و این‌طرف و آن طرف برود. و یا ترمزی که توی بغل تو بیندازدش و بخنداندش. من همیشه از در وسط پیاده می‌شوم. حتمن خسته نباشید می‌گویم و بلیطم را دست خود راننده می‌دهم و سعی می‌کنم ذهنم را از تمام خاطره‌ها پاک کنم تا بتوانم این شهر و مردمش را تحمل و زندگی کنم. حالااگر توی هرچیز باعظمتی، خطی از او و یادگاری‌هایش باشد تقصیر من نیست. باید فراموش کنم و همینجا کنار اتوبان، پیاده شوم.

6
پول یک پاکت سیگار و نیم‌کیلو تخم‌مرغ را حساب کردم و از مغازه بیرون آمدم. یکی از سیگارها را روشن کردم و کلید را توی در انداختم. تخم‌مرغ‌ها را توی یخچال گذاشتم. زیر سماور را روشن کردم و روی تخت ولو شدم. روی میز کنار تخت، کاغذی بود و یک دسته پول. زیباروی دیشبی پولش را نبرده بود و یادداشت گذاشته بود. کاغذ بزرگی بود که تای زیادی خورده بود. یکی یکی باز کردم...
سیگار دستم را سوزاند. صورتم را پاک کردم و سیگار دیگری آتش زدم. روی تخت دراز کشیدم و دود را سمت پنجره کوچک و کم‌نور بالای سرم فوت کردم. روی کاغذ فقط نوشته شده بود: خداحافظ.

7
" الو...سلام الف. سلام ب. سلام ج. من دیگه نمی‌تونم این شهرو تحمل کنم. این گنبدا. این آدما. این رودخونه. میخام برم از این شهر لعنتی. چی؟ ویزا؟ آره دارم می‌گیرم. شاید امسال آذر. ماه آخر پاییز. شایدم سال بعد. زودتر می‌خاستم برم. نشد. میتونی بهم کمک کنی؟ آره حتمن. مرسی. باید برم یه جایی که بشه نفس کشید. بشه کار کرد. کار هنری! اینجا دارم تلف می‌شم. دارم خفه می‌شم. ای بابا!‌ بازم تو. چقد سیگار می‌کشی..."

8
سوار ماشین که شد، می‌خندید. شاید بود اما زور می‌زد که شبیه او بخندد. ولی نبود. عرق کردم. کاش نگاه نمی‌کرد. کاش می‌رفت.
-یه شب تا صبحه ها
-علیک سلام
-من حوصله ناز کشیدن ندارم. اگه خوشت نمیاد هری...
نگاهم را دزدیدم. چیزی نگفت. فقط نگاه کرد و خندید. نه. او نبود.
گفت: "من دوست دارم"
گفتم: "ببخش"
گفت: "میخای زندگی کنی یا نه؟ پس چرا خودتو عذاب میدی؟"
گفتم: "من فقط میخام آویزون نباشم. گهگاهم اگه می‌ترکم، دیگه واقعن کم میارم. ببخش.
گفت: "باید تو زندگی‌ت به یه چیز دیگه هم آویزون بشی"
نگفتم. نتوانستم. می‌خواستم بگویم اما نگفتم. "خیلی دیر شده. من چیزی ندارم."
ماشین دوستم را که به بهانه‌ی سفر گرفته بودم با احتیاط جلوی خانه پارک کردم. هنوز نگاهم می‌کرد. گفتم: "برو پایین دیگه." خندید و پیاده شد. مانتویش را درآورد و روی مبل نشست. موهایش کوتاه بود با چند رشته نازک بافته شده تا روی شانه. سیگاری از کیفش در آورد و ناشیانه روشن کرد. با پک اول، به سرفه افتاد.
-مجبور نیستی ادای سیگاریارو در بیاری.
-سیگار ادا نیس، درده.
پک دیگری زد و سمت من آمد. پاهایش را رد کرد و توی بغلم نشست. دست انداخت و با یک حرکت پیراهنم را درآورد. چشمش به تسبیح و زنجیر توی گردنم که افتاد دستش را روی سینه‌ام کشید و با موهای سینه ‌ام بازی کرد. به تسبیح که دست زد، با دو دست مشتش را گرفتم. ترسید. گردنم را خم کردم. چانه‌ام را روی دست‌هایش گذاشتم و جمع شدم. خودش را جلو کشید. بغلم کرد و سرم را توی سینه‌اش فشار داد. عرق کردم.
-میشه اینارو نندازی گردنت؟
-چرا؟ دوسشون دارم.
-همه فک می‌کنن مذهبی هستی.
-همه رو ول کن. نیستم.
-میدونم.

9
تمام زمستان بود. پاییز هم. همیشه همین است. تمام می‌شود. خوب، ولی دوست داشتن که دلیل نمی‌شود. تمام می‌شود. نتوانسته بودم و پشت به من، پاهایش را توی دلش جمع کرده بود و من به کمر برهنه‌اش نگاه می‌کردم. به یک رشته‌ی بافته تا روی شانه‌اش. هوا تاریک و روشن عصر بود. از ظهر چیزی نگفته بود و همانطور پشت به من دراز کشیده بود. خاب نبود. می‌دانستم. رو به من برگشت. دستش را آرام توی موهایم فرو برد. نگاه کردم. نگفت. بالای سرش در کیف باز بود و کاغذنوشته‌های نیمه‌کاره‌ام بیرون ریخته بود. یک تکه کاغذ برداشت و چیزی نوشت. لباس پوشید. کاغذ را بالای سرم گذاشت و از در بیرون رفت. نگاه نکرد. رفت.
صبح با طعم دهانش از خاب بیدار شدم. سردرد داشتم. یاد دیشب افتادم. یاد این که تمام شب جرئت نکرده بودم چراغ را روشن کنم و کاغذ را بخوانم. سیگاری آتش زدم. فقط یک واژه. خنده‌ام گرفته بود. خنده‌ی تنهایی. خنده‌ی تاریکی. دیوار از صدای خندیدنم می‌لرزید. پنجره با نور کمرنگ صبح، بالای سرم بود. از ته کیفم تیله را بیرون آوردم و توی نور نگاهش کردم. گوش دادم. صدایی نمی‌آمد. اتوبان هنوز خلوت بود.

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید