
10-17-2010
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تا سیگارم تموم شد
داستانی از مسعود حسینیان
روز شده و باد کولری که از دیشب روشن بود تمام بدنم رو خشک کرده ، دم صبح می خواستم برم توالت ، از فشار شاش ، بند نمی شدم ، یکم تقلا کردم که برم ولی منصرف شدم بعد دوباره خوابیدم. البته با این حال خوابیدن ، خواب با اعمال شاقه اس ، مدتی گذشت ، ندونستم چقدر ولی این بار به اجبار بلندم کرد ، هرچند فکر می کنم نوری که از کناره پنجره می خورد تو یه صورتم هم بی تقصیر نبود ، انگار مامور بود که من یک روز گند رو شروع کنم و با بی حوصلگی به آخر برسونم .
توالت که تمام شد ، رفتم کناره رو شویه ولی حس خیس شدن رو نداشتم ، موهام رو تو آینه دیدم ، خیلی شکسته شده ، اومدم بیرون ، نگاهی به ساعت کردم ، ولی بعد که رفتم تو اطاق یادم رفت که ساعت ده یا شایدم یازده رو نشون می داد .
به نیت اینکه برم تو پارکه رو به رو و کمی از کتابی رو که الان سه ماه دست گرفتم رو نوک بزنم ، و چند نخ سیگار بکشم ، لباسام رو عوض کردم .
کیف دستی قهوه ای رمز دار که داخلش یه پاکت سیگار ، فندک ، دفترچه و خودکار بود رو با کتاب همیشه گی زدم زیر بغل و رفتم بیرون . تو راه پله ، پله ها رو حس می کردم ، که به زور دارند بهم پا میدن که پا روشن بزارم ، حتی چند تا پله رو می خواستند منو لیز بدن . وارد کوچه شدم ، امروز تعطیل بود ، این رو نه از رو تقویم بگم ، نه ، از کوچه و خیابون خالی حدس زدم .
رسیدم تو پارک ، رو اولین نیمکت نشستم ، سایه خوبی اونو پوشونده بود ، کیف دستی رو گذاشتم کناره دستم و کتاب رو برداشتم ، کاغذ باطله تویه کتاب نشون می داد که چقدر از این کتاب رو خوندم . پیش خودم گفتم ، چه خوب می شد اگه زندگی ما هم کنارش کاغذ باطله داشت و نشون می داد چقدر خوندیم و چقدر مونده .
سرم رو از کتاب ور داشتم ، صدای چند تا بچه حواسم رو لحظه ای پرت کردند ، که خیلی دور تر از من داشتند باز می کردند .
آخر تابستون بود ، ولی پاییز انگار زود تر از هر سالی دیگه ای به جون درخت ها افتاده بود . باد آرومی کناره گوشم وز وز می کرد و برگ های که خشک کرده بود رو داشت کناره هم و بدون نظم می چید ، که فردا کاره سپور پارک راحت تر بشه . روز بود ولی جیکه از گنجشکی هم در نمی اومد ، فقط گردو خاک پاییزی بود ، که گه گداری خش خشی می کرد .
سرم انداختم پایین و انگار که رو عادت همیشه گی باید چند صفحه رو بخونم ، شروع کردم به خوندن ، پاراگراف پشت سر هم رد می شدند و من مثل قبل اصلا حواسم نبود ، که چی شد ، خیلی به خودم فشار می اوردم ، می تونستم خط قبلی رو یادم بیاد ، ولی چه فایده ، آلان خیلی وقته که داستان رو فراموش کردم .
هوس سیگار می کنم و خوشحال از اینکه تنها چیزی که با من دهن به دهن می شه رو با خودم دارم ، قفل کیف رو دو تا صفر بود ولی هرچی میزنم ، باز نمیشه ، ( اه گه تو این کیف ) با بی حوصله گی انگشتم رو می برم ، بین قفل و صفحه و از میخ قفل رو می کشم ، راحتر از اون چیزی بود که فکر می کردم ، وقتی پاکت سیگارم رو توش دیدم ، خوشحال شدم ، یه نخ در اوردم گذاشتم روی لبم ، فندک رو کشیدم ، خش خش خش ، صدای سنگ فندک بود که بی هوده می چرخید. کلی تکونش دادم که شاید یه چیکه گاز تهش مونده باشه ولی فایده ای نداشت ، گازش تموم شده بود . نگاهم رو به خاطره یک کمک و دستی که سیگار داشته باشه چر خوندم .
کمی دور تر از من سه نفر روی نیمکت نشسته بودند و دو نفرشون داشت سیگار می کشید ، زیاد دور نبود ، شاید بیست متر اون طرف تر من ، ولی حوصله نداشتم که پاشم ، فقط کافی بود که ازشون خواهش کنم و اون وقت دست بود که آتیش بهم برسونه ، ولی نه حال این کار نداشتم ، یک تنبلی ، یک کسلی وحشی تو تنم رفته بود ، انگار پاییز من رو با درختا اشتباه گرفته بود .
آفتاب داشت از سایه بالای سرم فرار می کرد ، و به من نزدیک می شد ، با کج خلقی موذیانه ای داشت می گفت ، پاشو تنه لش ات رو از این جا وردار ، همون کاری رو باد با کشیدن گرد و خاک می کرد ، نورش رو همین طور تیز می کرد و صاف می فرستادش سراغ من . آفتاب دیوس ! تو دیگه چته!!!
فقط کافی بود یه نیمکت رو عوض کنم، ولی این کار از شاشیدن اجباری اول صبح سخت تر بود .
چقدر دوست داشتم که الان یکی کنارم بود یا نه حتی زنگ می زد به گوشیم ، و باهاش کمی صحبت می کردم ، هه خدایا ما رو باش که چه خیال خوشی داریم ، خدا کنه یکی زنگ بزنه حتی اشتباهی ، اگه زنگ بزنه حتما صحبت کردن رو یک ربعی کشش بدم .
آفتاب دیگه تمام نیمکت فلزی رو گرفته بود از بالآ و پایین آتیشم می زد ، عرقم شر شر داشت لباسام رو خیس می کرد ، کار خودش رو کرد، رفتم سمت خونه . از کنار اون سه نفر که الان دو نفر بودند رد شدم ، چقدر خوشحال شدم که یکی شون کم شد ، اومدم خونه همین طور مستقیم رفتم رو بروی کولر نشستم ، تا خنک شم، یه چیزی می خواستم ولی نمی دونم چی ، آب ! نه غذا هم نه ، نمی دونم ولی یه چیزی می خواستم ، دوست داشتم که موبایلم رو بگیرم جلو رووم و از شماره اول تا اخری رو صحبت کنم ، ولی پیش خودم گفتم ، اگه اونا حوصله من رو داشتند حتما زنگ می زدند ، بعد به گوشه ای انداختمش یه گوشه که صداش رو بشنوم ، نمیشه آدم امیدش رو از دست بده ، شاید یکی زنگ زد ، حتی اشتباهی . منتظر نشستم و همین طور به این دستگاه عجیب نگاه می کردم ، که شاید معجزه ای بشه و صدای زنگش به هر بهانه ای بلند شه و همین طور که صدای تیک تاک ساعت داشت قوی تر تویه گوشم می زد ، چشم های منم خسته تر و سنگین تر می شدند ولی با این حال هر چند لحظه ای نگاهش می کردم ، قلبم تاپ تاپ صدا می کرد و داشت از جاش کنده می شد ، مثل اینکه منتظر بودم ولی نمی دونستم که منتظر کی ، فقط می خواستم که صحبت کنم ، از بس که نگاهش کردم گوشی خجالت می کشید که نگاهم کنه ، چشمام داشتند بهم می گفتند بخواب کی زنگ می زنه ، اما باز به زور بازش می کردم ، اونا صفحه گوشی رو برام تیره می کردند که من فراموشش کنم ، این کار رو با مهارتی انجام دادند که فقط زمان می تونست انجام بده و من به خواب رفتم .
خوابیدم ، نمی دونم چفدر ، ولی کا بوسی بلند داشتم ، مثل ثاتیه های عمرم . سرم درد می کرد ، سر درد همیشه گی ، از شقیقه ام شروع می شد درست میزد فرق سرم ! رفتم تو بساط قرص ها هرچی که به pumخطم می شد رو سوا کردم ، همش رو با هم قورت دادم ، یه لیوان آب هم هورتی کشیدم سر ، انگار سریع عمل کرد ، رفتم سمت موبایلم ، با یه حس کنجکاوی نگاش کردم ، گفتم شاید اون موقع که خواب بودم ، شاید یکی زنگ زده و من اینقدر زود قضاوت نکنم ، نگاش کردم ، درست مثل کسی که به معشوقش نگاه می کنه ، گوشی با زبون بی زبونی ، با نگاهش داشت می فهموند که بی تقصیره ، هر چی زور زد که به من بفهونه نشد ، هر چی التماس کرد ، جوابی نشنید ، دیگه دیر شده بود ، چون اونو محکم به دیوار کوبونده بودم و زجه زدن هاش رو از دور داشتم نگاه می کردم .
طفلی دلم براش سوخت ، آخه اون چه گناهی کرده بود ، می خواستم برم ورش دارم و از دلش در بیارم ، ولی مطمن بودم ، که فحشم میده ، می گه که تو سادیسم داری ، حق داره اگه کسی حتی زنگی هم بهت نمی زنه .
ولی باز دلم طاقت نیاورد ، گفتم هرچی هم به هم بگه حق داره ، به هر حال اون بیشتر از هر کی دیگه ای با من بوده ، رفتم ورش داشتم ، گذاشتمش روی پا هام ، شیشه اش حسابی خورد شده بود ، خورده شیشه هاش از رو سین اش پاک کردم ، بعد با یه دستمال کاغذی بعضی جا هشو دست کشیدم ، آخه می دونستم از این کار خوشش می آد ، وقتی داشتم دستمالش می کشیدم از بدنش آه و ناله بلند می شد ، طفلی حتما محکم زدمش ، همین طور داشت بر رو بر من نگاه می کرد ، می خواست این طوری خجالتم بده ، می دونستم ، هیچی تو دلش نیست ، اصلا به روم هم نیاورد که کار اشتباهی کردم . از این که اون بلا رو سر گوشی آورده بودم وجدان درد گرفته بودم .
لباس هام یه گوشه افتاده بودند ، عوض کردم و رفت بیرون این دفع قبل از رفتن با خودم کبریت بردم .
آسمون داشت قرمز می شد ، غروب تنگی بود ، مثل حال روز من ، مثل غروب هر جمعه ای دیگه ، درست مثل حال هر روز من ، اه که این روز نکبت ازش می باره .
تا به خودم اومدم دیدم رو یکی از نیمکت های فلزی قرمز پارک هستم ، نیمکت من رو می شناخت ، مثل درخت رو به رو که هروقت من رو میبینه لبخند میزنه و سلامم میکنه ! سیگارم روشن کردم و یه نگاهی به دور برم کردم ، هوا راکد بود ، انگار برق گرفته بودش ، برگ درختا خشک وا ساده بودند ، دود سیگار من هم مثل خط کش صاف می رفت تو هوا ، بدونه اینکه مثل قبل عشوه ای بیاد و پیچ و تابی بخوره . به هیچی فکر نمی کردم ، حتی به خودم ، فقط داشتم به این دود آبی رنگی که جلو چشمام خو نمایی می کرد نگاه می کردم ، دو تا گربه رو دیدم که داشتند می چرخیدند ، گربه سفید پرید رو سر سیاه سفیده ، اما سیاه سفیده تکون نخورد ، حتی نگاهیم نکرد ، بعد سفیده راهشو کج کرد و رفت ، سیا سفیدم خودش رو داشت می مالید به بلوک های سیمانی .
کم کم سر و صدای پیر و پاتال ها بلند شد ، انگار تو بسته های چند تای باید وارد پارک می شدند . مثل مورچه گوشه گوشه پارک جمع شدند و سر هاشون جمع کرده بودند ، و بلند بلند صحبت می کردند ، انگار که با تمام چسبندگی از هم دور بودند .
پارک از زندگی ساقط بود ، حتی کلاغ ها هم حال غار غار کردن رو نداشتند ، من همین طور سیگار کون به کون روشن می کردم ، از دهن و دماغ و حتی گوش ها هم دود بلند می شد ، اینقدر روی این نیمکت ها نشسته بودم ، که شبیه به همین ها شده بودم ، قرمز ، با لوله های گرد و کثیف .
هوا داشت تاریک می شد ، چراغ های گازی پارک دونه دونه روش می شدند ، همیشه شب رو بهتر تحمل می کردم ، مخصوصا اگه جمعه باشه ، لا اقل مطمن هستم که فردا باز تو محیط کار می رم و از این کسالت بیرون بیام .
تا تصمیم گرفتم که پاشم و این قصد رو عملی کردم خیلی طول کشید ، به پاکت سیگارم نگاه کردم خالی بود ، رفتم یه پاکت دیگه گرفتم و باز خودم رو رو پله ها دیدم ، فحش و بدو بیراهی که پله بارم می کردند رو زیر پا هام حس می کردم . محلشون نزاشتم .
تو خونه بودم ، خونه ساکت بود ! ساعت ها که به شب می رسیدند ، سر و صدا های بیرون هم کمتر میشه ، اینقدر کم میشه که دیگه به زحمت می شه ، صدای رو تو کوچه تشخیص داد . درست تو همین لحظه است که می فهم ، نه از شب هم بی زارم شاید از تمام طول هفته ، روز های معمولی ، مثل آدم اهنی از کناره هزار تا آدم رد می شم ، و هزار تا آدم از کنارم رد می شن بدون اینکه حتی بهم نگاهی بکنن یا حتی بد تر وقتی نگاهشون به سمت تو ، مطمن هستی که به تو نگاه نمی کنن و این مثل ضرب همین عقربه های ساعت دیواری می مونه ! که می گه دارم رد می شم ، می گه کسی حواسش به من نیست ، می گه ...
وقتی تنهایی همه صدا ها ترسناک ترند ، کوچیک ترین صدا ها حکم ناقوس کلیسا رو پیدا می کنند و تو مغزت می پیچه ، اگه جیر جیرکی سرو کله اش پیدا شه باشد بد تر ، آزار صداش از تیک تیک ساعت هم بیشتر و وقتی دراز کشیدی و صدای تیک تیک ساعت و چکه شیر هرز شده و دومب دومب قلبت را می شنویی همه با هم همون چیزی رو می گنه که تیک تاک ساعته می گه .
از نشستن خسته می شم ، روی تخت دراز می کشم ، این لا مسب هم جیره از همه جاش بلند می شه ، فکر کنم دیگه حوصله من رو نداره ، از این که بیست سال روش بودم خسته شده ، از اینکه معلوم نیست تا کی رویش بخوابم کلافه است .
یک نخ سیگار از پاکت در می آرم و روشن می کنم ، هر چند که اذیت می شم موقع کشیدن ولی باز دوست دارم که بکشم ، تا سیگارم تموم شه بلکه خودمم با سیگاره تموم شدم .
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|