نمایش پست تنها
  #865  
قدیمی 10-17-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پرواز
اثر: دوریس لسینگ


بالای سر پیرمرد خانه کبوتران قرار داشت، یک قفسه مشبک سیمی که روی چند میله قرار داده شده بود و پر از کبوترانی بود که خرامان خرامان راه می رفتند و با تفاخر در پرهای خود باد می انداختند. نور آفتاب روی سینه های خاکستری فامشان می شکست و به رنگین کمان های کوچکی بدل می شد. به گوشهایش بغبغوی آرام آنها همچون لالایی آرامشبخشی می نمود. دستهایش را به سمت سوگلی اش دراز کرد، یک کبوتر خانگی، پرنده جوان گوشتالویی که وقتی چشمش به او می افتاد، بی حرکت بر جا می ایستاد و یک چشمش را با ناقلایی و زیرکی یک وری می کرد.
پیرمرد در حالی که می گفت: " خوشگله، خوشگله، خوشگله"، پرنده را قاپ زد و پایین آورد و در همان حال، چنگالهای سرد مرجانی اش را دور انگشت خود حس می کرد. خوشحال و راضی، پرنده را به آرامی روی قفس گذاشت و به یک درخت تکیه کرد و به منظره آن سوی قفس زیر نور اواخر بعد از ظهر خیره شد. در بازی جنگ و گریزآفتاب و سایه، خاک سرخ تیره رنگ که جای جای آن به شکل کلوخ های بزرگ و غبار گرفته ترک خورده و شکسته بود، یکسره تا افق بلند گسترده شده بود. درختان در امتداد دره روئیده بودند و مسیر دره را نشانه گذاری کرده بودند، جویباری از چمنهای سبز پرپشت نیز امتداد جاده را علامت گذاری کرده بود.
نگاهش در امتداد جاده به سوی خانه رفت و نوه اش را دید که آویزان به دری زیر درخت یاس تاب می خورد. خرمن موهایش زیر موجی از آفتاب پشت سرش ریخته بود و پاهای برهنه بلندش انحنای ساقه های یاس را تکرار می کرد، ساقه های برهنه قهوه ای فام درخشان را در میان نقوش شکوفهای پریده رنگ.
دخترک به چیزی ورای گلهای صورتی، ورای کلبه روستایی متعلق به راه آهن، جایی که زندگی می کردند، در امتداد جاده ای که به روستا می رفت، خیره مانده بود.
خلقش تغییر کرد. عمدا مچش را به سمت پرنده دراز کرد تا او را بپراند ولی به محض این که پرنده بالهایش را گشود، دوباره آن را گرفت. تلاش و تقلای آن حجم گوشتالو را زیر انگشتانش حس می کرد و تحت تاثیر یک لج آنی، پرنده را درون جعبه کوچک انداخت و قفل آن را بست. زیر لب گفت: "حالا اونجا می مونی" و پشتش را به قفس پرندگان کرد. محتاطانه در امتداد پرچین به راه افتاد و به سمت نوه اش رفت که اکنون به دور در پیچیده بود، سرش شل روی بازوانش خم شده بود و داشت آواز می خواند.
آوای لطیف شاد او با بغبغوی کبوتران در می آمیخت و خشمش را بیشتر می کرد.
داد زد: "هی!" و دید که دخترک پرید، به عقب نگاه کرد و در را رها کرد.
نگاهش را دزدید"سلام پدربزرگ"، مودبانه به طرف او برگشت ولی قبل از آن آخرین نگاهش را به جاده پشت سر انداخت.
پدربزرگ گفت: "منتظر استیونی، ها؟" انگشتانش را مثل پنجول کف دستش فرو کرده بود.
دخترک در حالی که از نگاه کردن به او پرهیز می کرد، به آرامی پرسید: "مخالفتی دارین؟"
پیرمرد جلوی او ایستاد، چشمهایش را تنگ کرد، شانه هایش را به حالت قوز خم کرد، فشرده از عقده دردی سخت که از باد در پر انداختن پرندگان، آفتاب، گلها و نوه اش نشات می گرفت، گفت: " فکر می کنی برای اظهار عشق به قدر کافی بزرگ شده ای، ها؟"
دخترک با شنیدن این عبارت قدیمی و از مد افتاده سرش را بالا انداخت و اخم کرد: " اوه، پدربزرگ"
-" فکر می کنی که می خوای خونه رو ترک کنی، ها؟ فکر می کنی می تونی شبا حوالی مزارع بدوی و پرسه بزنی؟"
لبخند دخترک او را واداشت تا ببیندش، همانطور که هر روز غروب در آن ماه گرم آخر تابستان دیده بود که چطور دست در دست با پسر پستچی، سرخ دست و سرخ گلو با جوانی به شدت تجسم یافته اش در امتداد جاده به سمت روستا می روند. حس درماندگی تمام سرش را دربرگرفت و خشمگین فریاد زد:" به مادرت می گم!"
دخترک خنده کنان گفت: "برو و بهش بگو!" و به سمت در برگشت. پیرمرد شنید که دخترک عمدا طوری که او بشنود، آواز می خواند: " من تو را زیر پوستم داشته ام، من تو را در ژرفای قلب... داشته ام."
پیرمرد داد زد: " آشغال، آشغال، آشغال کوچولوی گستاخ!"
خرناس کشان رو به خانه کبوتران رفت که از کل خانه ای که او با دختر و داماد و نوه هایش تقسیم کرده بود، تنها پناهگاهش به شمار می آمد. اکنون خانه دیگر خالی می شد و همه دختران جوان با خنده هایشان و جیغ و داد و سر به سر گذاشتن هایشان از آن می رفتند. او به جا می ماند، بدون تسلی و تنها، با آن زن با بالاتنه چهارگوش و چشمهای آرام و بی حرکت، دخترش.
در حالی که زیر لب غر می زد، جلوی خانه کبوتران ایستاد. از دست پرندگانی که مجذوب بغبغو کردن و آواز خواندن خودشان بودند، خشمگین شد.
از درگاه دخترک فریاد زد: " برو بگو! برو، معطل چی هستی؟"
پیرمرد در حالی که مدام برمی گشت و نیم نگاههای پرخواهش تند، مصر و سوزناکی به او می انداخت، لجوجانه به سمت خانه رفت.
اما دخترک اصلا به عقب نمی نگریست. بدن جوان بی اعتنا اما نگرانش پیرمرد را به عشق و پشیمانی متمایل می کرد. پیرمرد ایستاد. زیر لب گفت:" اما من هیچوقت نمی خواستم که..." و منتظر شد که او برگردد و به سمت او بدود. "نمی خواستم...".
دخترک برنگشت. او را فراموش کرده بود. در امتداد جاده، استیون جوان داشت می آمد و چیزی در دستش بود. هدیه ای برای دخترک؟ پیرمرد که دید که در به عقب تاب می خورد و آن دو همدیگر را در آغوش کشیده اند، بر جای خود خشک شد. در سایه شکننده درخت یاس، نوه اش، عزیز دلش در آغوش پسر پستچی بود و موهایش روی شانه های او ریخته بود.
پیرمرد کینه توزانه داد زد: " من شما رو می بینم!" آنها از جا جم نخوردند. از پا افتاده به داخل خانه دوغاب زده شده کوچکشان رفت و صدای کف پوش چوبی ایوان را که زیر پاهایش خشمگنانه غژ و غژ می کرد، می شنید. دخترش در اتاق جلویی مشغول خیاطی کردن بود و داشت سوزنی را که جلوی نور گرفته بود، نخ می کرد.
دوباره ایستاد، به پشت سر به داخل باغ نگاهی انداخت. زوج جوان حالا داشتند خنده کنان بین بوته ها قدم می زدند و او می دید که چطور دخترک با یک حرکت شیطنت آمیز ناگهان از دست جوان می گریزد و به داخل گلها می دود و او به دنبالش می شتابد. صدای فریاد، خنده و یک جیغ شنید و سپس سکوت.
از سر درماندگی زیر لب نالید" اما اصلا اون جوری نیس. اون جوری نیس. چرا نمی تونی ببینی؟ دویدن و نخودی خندیدن و بوسیدن و بوسیدن. تو برداشت کاملا متفاوتی می کنی."
با حس تنفر کنایه آمیزی به دخترش نگاه کرد، از خودش بدش می آمد. آنها به نوبت دنبال هم دویده بودند و همدیگر را گرفته بودند، هر دو آنها و اکنون بازی تمام شده بود، اما دختر هنوز داشت آزادانه می دوید.
پیرمرد به نوه اش که در آن لحظه از محدوده دید او خارج بود، اشاره کرد:" نمی بینی؟"
دخترش به او نگاه کرد و ابروهایش از مدارا و شکیبایی ایی که به خستگی رسیده بود، بالا رفت. شوخی کنان از او پرسید:" پرنده هاتو سر جاشون خوابوندی؟"
پیرمرد مصرانه گفت: " لوسی، لوسی..."
-" خب، چیه؟ حالا مگه چه خبره؟"
-"دختره تو باغ با استیونه"
-"باشه، الان فقط بشین و چایتو بخور"
به نوبت پاهایش را روی زمین چوبی تو خالی ول کرد، تاپ، تاپ. داد زد:"این دختره با اون عروسی می کنه. دارم بهت می گم، دفعه بعد با اون عروسی می کنه!"
دخترش تر و فرز از جا بلند شد. برایش یک فنجان چای آورد و جلویش یک بشقاب گذاشت.
-"من چای نمی خوام، نمی خوامش، دارم بهت می گم."
دخترش زیر لب زمزمه کرد: "حالا مگه چشه؟ چه ایرادی داره؟ خب، چرا که نه؟"
-" اون هجده سالشه، هجده!"
-"من وقتی هفده سالم بود، ازدواج کردم و هیچوقت هم پشیمون نیستم."
پیرمرد گفت: "دروغگو، دروغگو، می بایست پشیمون می شدی. چرا می ذاری دخترات ازدواج کنن؟ این تویی که اونا رو مجبور می کنی. برای چی این کارو می کنی؟ چرا؟"
-"اون سه تای دیگه خوب از پسش براومدن. هر سه شوهرای خوبی دارن. چرا آلیس نداشته باشه؟"
زیر لب نالید: "اون ته تغاریه. نمی تونیم اونو کمی بیشتر پیش خودمون نگه داریم؟"
-"بیا پدر. اون فقط تا پایین جاده میره، همین. هر روز هم می آد که بهت سر بزنه."
-"اما این جوری نیس"
پیرمرد به سه دختر دیگر اندیشید که فقط ظرف چند ماه طول کشیده بود تا از بچه های دوست داشتنی زود رنج نازپرورده به زنان متاهل جوان جدی تبدیل شوند.
دخترش گفت: "وقتی ما عروسی کردیم، اینطوری نکردی؟ چطور نکردی؟ هربار همون بازیه. وقتی من ازدواج کردم شما کاری کردین که من حس می کردم یه چیزی این وسط درس نیس و دخترام هم همین طور. تو با این کارات همه اونا رو به گریه و بیچارگی می انداختی. آلیس رو به حال خودش بذار. اون خوشبخته."
دخترش آهی کشید، نگاهش روی باغ روشن از نور آفتاب خیره ماند. "اون ماه آینده عروسی می کنه. هیچ دلیلی وجود نداره که دس دس کنیم."
پیرمرد دیرباورانه پرسید: "گفتی اونا می تونن عروسی کنن؟"
دخترش به سردی گفت: " آره، پدر چرا که نه؟" و خیاطی اش را از سر گرفت.
نگاه پیرمرد بی تابانه به این سو و آن سو دو دو می زد. به ایوان رفت. تمام پهنای صورتش تا زیر چانه خیس شده بود، دستمالش را درآورد و کل صورتش را با آن پاک کرد. باغ خالی بود.
از گوشه ای زوج جوان بیرون آمدند، اما صورتشان دیگر با او سر دشمنی نداشت. روی مچ پسر پستچی، یک کبوتر جوان جا خوش کرده بود و نور روی سینه اش می درخشید.
پیرمرد، در حالی که از ریزش اشک روی چانه اش خودداری نمی کرد، گفت: "مال منه؟ برا منه؟"
دخترک دستش را گرفت و تاب داد و گفت: "ازش خوشت می آد، پدربزرگ؟ استیون برای شما آورده." پسر و دختر دورش حلقه زدند و به او آویختند، با محبت و توجه سعی می کردند که اشکها و احساس بدبختی اش را پاک کنند. هر کدام از یک طرف دستهایش را گرفتند و به سوی قفس پرندگان بردند. او را در بر می گرفتند. بر او دل می سوزاندند و بدون هیچ کلامی در سکوت به او می گفتند که هیچ چیز تغییر نخواهد کرد، هیچ چیز نمی تواند تغییر کند و آنها همیشه با او خواهند بود. پرنده شاهدی بر ماجرا بود. آنها می گفتند، از چشمهای شاد نیم بسته شان که سعی می کردند آن را به روی پیرمرد باز کنند. "ایناهاش، پدربزرگ، مال توئه، برای توست." آنها نگاهش می کردند که پرنده را روی مچش گذاشت و پشت نرم و گرم از آفتابش را نوازش کرد و بالهایش را باز و متوازن نمود.
دخترک صمیمانه گفت:"یه مدت کوتاهی باید حبسش کنین. تا وقتی که بفهمه اینجا خونشه."
پیرمرد غرولند کنان گفت:" برو بچه. اگه علی ساربونه، می دونه شترشو کجا بخوابونه."
آن دو که از خشم نیمه عمدی او رها شده بودند، از خنده پس افتادند."خوشحالیم که از اون خوشتون اومده."
سپس، جدی و هدفمند شروع به سوی درگاه کردند، جایی که تاب می خوردند. در حالی که پشتشان به او بود، به آرامی با هم صحبت می کردند. بیش از هر چیز دیگری، از جدیت بلوغشان خود را باخت که باعث می شد احساس تنهایی کند و او را به پذیرش و سکوت وا می داشت. نیشی را که از جنب و جوش و جست و خیز آنها مثل سگهای کوچک روی چمن در جانش خلیده بود، بیرون کشید. آنها دوباره او را فراموش کرده بودند. باز به خودش اطمینان داد که خوب همین است، دیگر. باید همین کار را بکنند، احساس کرد که بغض گلویش را می فشارد، لبهایش می لرزید.
او پرنده جدید را به صورتش چسباند تا پرهای ابریشمینش صورتش را نوازش کند.
سپس او را درون جعبه ای حبس کرد و سوگلی اش را بیرون آورد.
با صدای بلند گفت:"الان می تونی بری". پیرمرد آن را ثابت نگاه داشت طوری که آماده پرواز باشد و در همان حال چشمش به دنبال دختر و پسر بود که در باغ پایین می رفتند. بعد، فشرده از درد ناشی از فقدان، پرنده را از مچش پراند و اوج گرفتنش را تماشا کرد. صدایی ضعیف و آنگاه گشودن بالها و ابری از پرندگان که از کبوترخانه پریدند و به زمینه شامگاه پیوستند.
دم در، آلیس و استیون دنباله صحبتشان را فراموش کردند و به تماشای پرندگان پرداختند. روی بالکن، آن زن، دخترش خیره ایستاده بود. دستی را که هنوز خیاطی اش را نگاه داشته بود، سایه بان چشمانش کرده بود.
به نظر پیرمرد اینطور رسید که زمان متوقف شده و کل بعد از ظهر آن روز باز ایستاده بود تا به تماشای حرکت خودرایانه او بنشیند و حتی برگهای درختان نیز از جنبش افتاده بودند.
با چشمهای خشک و آرام، دستهایش را رها کرد تا به طرفین بدنش فرو افتند و شق و رق بر جای ایستاد و به آسمان چشم دوخت.
ابری از پرندگان نقره ای رنگ درخشان به بالا و بالا صعود می کردند و صفیر بال گشودنشان هنوز بر فراز زمین تیره شخم زده شده و کمربندی های تیره تر درختان و لایه های درخشان علف شنیده می شد تا جایی که آنان در نور آفتاب چندان دور شدند که مثل ابری از غبار به نظر می رسیدند.
آنها در دایره بزرگی چرخ می زدند و بالهایشان را طوری کج می کردند که پیوسته فلاش هایی از تلالو نور آفتاب به چشم می خورد و یکی پس از دیگری از ستیغ آفتاب در بلندای آسمان به سمت سایه به پایان می سریدند، یکی پس از دیگری به زمینی که در پناه سایبان درختها و علفها و مزرعه بود، بازمی گشتند، به دره و سایه شب رجعت می کردند.
باغ یکپارچه از طوفان و هیاهوی پرندگانی که به خانه باز می گشتند، پربود. سپس سکوت و آسمانی که تهی می نمود.
پیرمرد به آرامی برگشت، زمانی به درازا کشید، چشمهایش را با لبخندی که با غرور به باغ و به نوه اش انداخت، گشود. دخترک به او خیره شده بود. لبخند نمی زد. با چشمانی گشاد شده و رنگی پریده در سایه ای سرد ایستاده بود و پیرمرد دید که چطور اشک بر پهنای صورت دخترک باریدن گرفت.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید