
10-18-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خاطره ....
خاطره ء یک روز تابستانی
امروز آسمان بی ستاره است،
حتی از تابش نور نزدیکترین ستاره به منظومه ء شمسی هم بی نصیب است!
امروز آسمان هم مثل دلم بارانیست،
مثل چشمانم،
مثل...
از سرمای باران،
سرمای دلم
وسرمای هوا رنج میبرم،چرا که گلویم میسوزد؛
و دلم میسوزد...
پاهایم یخ زده اند
حتی جوراب هم توان گرم کردنشان را ندارد...
چقدر دلم تنهاست،
چقدر دلسردم...
دلم حتی از پاهایم سردترست...
قطره های باران زودتر از اشکهایم برگ دفترم را خیس کرده اند؛
شاید آسمان تنهاتر از منست!!
بس که هوا مه آلودست حتی تپه ء روبرویمان در سپیدی این بوم نقاشی پنهان مانده است و گویی نقاش ماهری چون "خدا" ، این حیاط را همراه با همه ء درختانش نقاشی کرده است!
* * *
در هوای مه آلود چقدرخدا نزدیکمانست...
گویی آسمان در دست توست
و گویی خدای را میتوان در آن سوی آسمان جست...
کافیست دستت را بسویش دراز کنی!...
اما دست نگه دار...
پشیمان خواهی شد!
گویی خدا نمیخواهد او را در میان مه ها بجویی!!
او جایی فراتر از اینجاست!
همان لحظه دستت را میگشایی،در همان آن،
مه ناپدید میگردد و آسمان دور...
* * *
آسمان چقدر گریان است...
دفترم خیس خیس شده است!
* * *
دوباره همان صحنه ء گذشته؛
آسمان ابری،
تپه،
حیاط،
و یک دل بارانی!
صحنه ء تکراری این بوم چقدر آزار دهنده است!
از وقتی که آمدیم حتی یک روز خوب آفتابی هم نداشتیم،گویی آسمان با ما لج افتاده است!...
به منظره ء روبرو که مینگرم،چهارپایان ِ مشغول چریدن،ذهنم را به خود جلب میکنند...
برای آنها تنها یک چیز مهمست:
خوردن!
نه به آسمان کار دارند،
نه به اشکهایش!
و نه به این دل تنهایم که از دور حسرت بی خیالی آنانرا میخورد...
صدای صلابت رودخانه ء پایین حیاط،
این بوم تصویری را صوتی جلوه میدهد...
آه،
چقدر مه!...
گویی زمین فراتر از هر وقت مه آلودست...
آسمان زار زار میگرید...
صدای غرشش دل هر تنهایی را میلرزاند...
و آسمان چشمان من نیز میبارد...
* * *
در آن طرف حیاط به لباسم چشم میدوزم که از دیروز تا به حال،
بس که هوا بارانیست خیس مانده است...
گویی اشکان آسمان را پاک میکند!...
اما میدانم،
در برابر اشکان این دل تنها،
هیچ دستاری دوام نخواهد آورد!...
* * *
اینجا
همه از سرمای روزگار چشیده اند!
همه ء ما سرما خورده ایم!!
سرما را بیش از پیش در پاهایم حس میکنم،
چقدر هوا سردست!
طنین قرآن میوزد...
اذان در پیشست...
باید آماده ء نماز شوم،ولی دلم میخواهد بیشتر در این هوای سرد مه آلود با او تنها باشم...
دلم میخواهد بروی تپه ها روم...
گویی خدا به آنجا نزدیکترست...
* * *
امروز اینجا را ترک خواهم کرد...
چقدر بعدها حسرت بودن ِ حتی یک ثانیه ء دیگر آن را خواهم خورد...
با این همه میدانم،
وقتی در آنسوی دشت،سرمای این هوا را در ذهنم به تصویر کشم،
لحظه ای خود را سرزنش خواهم کرد...
الله اکبر...
الله اکبر...
اذان اینجاست و نماز در آنسوی وضو...
بالاخره آفتاب در حال تابیدنست...
* * *
مه ها دوباره می آیند و میروند و باز هوا میگیرد
اما از گریه ء آسمان خبری نیست...
صدای زنگوله ء چهارپایان طنین قشنگی را در خاطرم بجای میگذارد...
دیگر نه دل من گرفته است
و نه آسمان...
خورشید تشعشعات طلایی اش را بر سرمان میپاشد و همه جا رنگی نو به خود میگیرد...
دود بخاری ها هم فروکش کرده است...
گویی همه جانی تازه گرفته اند!
ساعاتی دیگر این دیار همیشه مقدس را ترگ میگویم...
دیگر نه کوهی در روبرویم قد علم کرده میبینم
و نه مه و هوای ابری...
نه آواز زنگوله ء چهارپایان
و نه صلابت رودخانه...
و دیگر اشکانم با اشکان آسمان درنخواهد آمیخت،
مگر در رویاهای بودنم در این دیار!
دیگر پرواز پروانه های سپید را بر روی این بوم همیشه پر از مه نخواهم دید
گویی رقص کنان بر همه ء برگهای درختان بوسه زده و آفتاب را به آنان نوید میدهند...
آواز پرندگان نیز در این جشن ِ تابش،
احساس آدمی را به حد کمال رسانده است...
هرگز نمیتوانم در دشت
یک آن،
این همه تلالؤ و درخشش عظیمترین ستاره ء این منظومه را بر روی برگها ببینم...
آری،اینجا همه چیز "خدا" را ستایش میکند؛
غرش آسمان،
نور خیره کننده ء خورشید،
صلابت آب رودخانه،
آواز زنگوله ها،
رقص پروانگان،
چهچهه ء پرندگان
و حتی خزیدن مارها بروی خاک نمور،که سینه ء سنگی اش سر نگه دار اشک های آسمان بود...!
* * *
پرواز پرنده ها آغاز میشود
از روی درختان گردوی این حیاط،
به تپه ء روبرو
یکیشان در رأس،
و باقی پشت سر او بر گوشه ء سنگی تپه،فرودی رویایی را به نمایش میگذارند...
گویی آسمان را آفتاب فراگرفته و گویی آفتاب با آنان نیز سازش کرده است...
در این چند روز یک بار پا به عرصه ء حیاط گذاشته ام و فندق و گردو،
خوش طعمترین میوه ء این فصل را با لذت خاصی زیر دندانهایم مزمزه کردم...
کلاغی آن طرفتر به دنبال باقی مانده ء غذایی کسانی که پا به عرصه تپه گذاردند و پاکی اش را به تمسخر گرفتند، میخورد...
دو کودک آن طرفتر شادمانه میخوانند و میرقصند...
و خبر ندارند در گذر این لحظه های ناب،هیچ چیز در خاطرشان باقی نخواهد ماند...
* * *
برای دومین بار پا به عرصه ء حیاط میگذارم...
طبیعت در دستان منست...
تپه پشت درختان جاخورده است...
تنها آواز زنگوله و ناله ء کودکی از خانه ای آن طرفتر بگوش میرسد...
با عطر نعنا مست میشوم...
از این دنیای سر سبز به عمق تخیل پر میکشم...
اما ناگهان با صدای مرغی،
پر و بال شکسته بر زمین میخورم...
در گوشه ای از حیاط،
قرمزی ِ گلهای رز چشمم را خیره میکند...
آیا بازهم لیاقت این زیبایی ها را خواهم داشت تا در آنها محو شوم؟!...
"طبیعت سبز سال دیگر برایم آغوش بگشا که از حالا آغوش گشوده ام..."
* * *
دم دمای غروبست...
امروز هم در حال تمام شدنست...
انبوهی از مه دوباره اطراف را پر کرده است و باز همان صحنه ء گذشته!
* * *
برای آخرین بار به حیاط میروم قدمهایم را مرور میکنم،
آخرین قدمها را...!
و ما در حال رفتنیم،
نزدیک اذانست...
و من ماه را در آسمان دیدم...!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|