نمایش پست تنها
  #868  
قدیمی 10-19-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داستان كوتاه
مرد در حالي كه سر شيشه را با انگشت شست گرفته بود وشيشه را تكان مي داد از آشپز خانه بيرون آمد .جلو ي اتاق خواب لحظه اي مكث كرد و وشيشه را كج كرد وچند قطره پشت دستش ريخت و با نوك زبان چشيد تا داغ نباشد .

زن گفت : "داغ نباشه !" ودر مبل فرو رفت وپايش را دراز كرد .بعد با كنترل تلويزيون را روشن كرد . گزارشگر ورزشي خبر مسابقات تكواندويبزرگسالان اعلام كرد .

صداي بچه نمي گذاشت خوب بشنود .

كمي سرش را خم كرد رو به اتاق خواب و گفت : "بخوابونش ديگه اين وقت ساعت !..."

مرد سرش را از اتاق خواب بيرون آورد و گفت :" كمش كن ! اين جوري كه نمي خوابه ."

زن غر زد : "2 دقيقه هم نمي شه توي اين خونه راحت بود ؟"

و كمي صداي تلويزيون را كم كرد . اين بار مرد همراه با بچه از اتاق بيرون آمد . بچه را روي دستش خوابانده بود وبا دسته ديگر شيشه ي شيرش را نگه داشته بود و( پيش پيش ) مي كرد . آهسته به طرف زن آمد .

زن نگاهش به تلويزيون بود ولي نگاه نمي كرد . مرد آرام كنارش روي مبل نشست . لحظه اي بعد محبوبانه گفت :" امروز مامانم زنگ زده بود ."

زن توجهي به او نكرد . مرد باز ادامه داد : :امشب دعوت مون كرده ......"

زن بي آن كه سرش را برگرداند گفت : "خيلي خسته ام ." مرد گفت :" پريشب كلي تدارك ديده بود نرفتيم. خوب امشب كه كاري نداري .."

زن گفت : "خسته ام مگه نمي بيني ؟!"

مرد گفت: " فردا چي ؟ فردا كه جمعه ست ."

زن گفت :" فردا مسابقه است . قراره با بچه ها بريم تماشاي بازي ."

مرد گفت :" شب چي ؟ "

زن گفت :" نه !!"

مرد ناراحت از روي مبل بلند شد و پشت به او كرد و آرام گفت:" تمام زن هاي همسايه همسران شون رو مي برند تفريح ....گردش ..... اما تو اصلا به فكر من نيستي ....."

زن كمي در مبل جا به جا شد اما به روي خودش نياورد . مرد با بغض گفت :" صبح تا شب توي خانه دارم مي شورم ..... مي پزم .....جا رو مي كنم .....نه تفريحي .... نه مهموني اي .... ماه به ماه خونه ي مادرم هم نمي رم...."

وباز در حالي كه پيش پيش ميكرد آرام دور اتاق چرخيد بچه كه كمي ساكت شد روي تخت گذاشت . وقتي آمد كه برود به سمت آشپز خانه زن گفت : "شام چي داريم ؟"

مرد جلو در آشپز خانه ايستاد و آرام و غمزده گفت :" خورشت ديشب يك ذره مونده مي خوا ي داغ كنم ؟" و رفت داخل .

زن بلند گفت : "باز هم غذاي مونده ي ديشب ؟ "

مرد از آشپز خانه گفت :" ديشب كه لب نزدي ."

زن گفت : "مگه خودت شام نمي خوري ؟" مرد جوابي نداد .

زن به در آشپز خانه خيره شد و صداي به هم خوردن استكان و نعلبكي را شنيد . لحظه اي بعد مرد با سيني چاي بيرون آمد .

زن تكرار كرد :" مگه خودت شام نمي خوري ؟"

مرد سيني را جلوي زن گرفت :" ميل ندارم ... خوابم مي آيد ... "

زن ديد كه چشم هاي مرد سرخ شده و مرد آب بيني اش را بالا مي كشد.

زن بد خلق شد :" هر شب كارت همينه يا غر مي زني يا قهري ....."

مرد سيني را روي ميز گذاشت و گفت :" آره ... وقتي زن آدم صبح مي ره و اين وقت شب مي آيدانگار نه انگار كه شوهري داره ...... بچه اي داره ....."

زن كه سرش پايين بود وبا در قندان بازي مي كرد صدايش در آمد :" از بوق سگ مي رم تا جون بكنم تايك لقمه نون در بيارم بريزم تو شكم صاحب مرده شما ....."

مرد عصباني گفت : "مگه فقط تو زني ؟ مگه زنان ديگه چه كار مي كنند؟...."

زن فرياد زد :" بلند مي شم ها !!!...."

مرد گفت:" بلند شو! بلند شو ببينم چه كار مي كني ؟ مگه بار اولته ؟...."

زن با مشت روي ميز كوبيد :" بس كن ديگه !"

مرد با هر دو دست موهايش را كشيد و گفت :" مي خام جيغ بزنم ......جيغ....."

كه يك دفعه زن كنترل از دستش خارج شد و قندان را به طرف مرد پرت كرد .قندان چرخي خورد و به سر مرد اصابت كرد . مرد فريادي كشيد و پشت مبل افتاد زمين .

قند ها كه در هوا پخش شده بودند مانند نقلي كه بر سر عروس مي ريزند بر سر مرد ريختند..........

زن فكر كرد صدايش را مردرا شنيده پس به خودش آمد و ديد كه روي مبل نشسته ومجله را ورق مي زند ولحظاتي بعد به فكر فرو رفت .

بعد لبخند آرامي زد و نگاه به تلفن كرد .بلند شد وبه سمت تلفن رفت و شماره گرفت . صدايي از آن طرف گفت : "بفرماييد " زن گفت :" سلام زري چطوري ؟ من يك مجله ميخوندم يك داستان بامزه توشه ميخواي برات بيارم؟"

صدا گفت :" آ ره اماآن قدر كار دارم كه فكر نكنم بتونم بخونم " زن گفت : "ببين برات ميارم صفحه داستانشو حتما بخون يك داستان قشنگي داره . نمي دونم نويسنده اش زنه يا مرد فكر كنم اسم مستعاره ...... حتما بخون در ضمن به اشي هم زنگ بزن .."

زن يك دفعه نگاهش به قندهايي افتاد كه كنار مبل بود و بعد پاهاي بي جاني را ديد كه از پشت مبل بيرون آمده بودند طرح شاد گل هاي پيژامه برايش آشنا بود .

صدا مدام مي گفت :" الو.....الو.....الو...." زن گوشي را رها كرد و آهسته وبا وحشت به سمت مبل رفت . ناگهان شوهرش را ديد كه به پشت روي زمين افتاده وردي از خون روي شقيقه اش خشك شده

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید